-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 شهریور 1396 09:49
نمی آمدم و نمی نوشتم از روزهایی که بی تو درد کشیدم گویی اینجا همه اش باید از گرمای آغوش و حس خوب با تو نوشت اما نه اینجا خانه ی امنی ست که می خواهم از با تو بودن بی تو و از بی تو بودن های با تو بنویسم اینکه هستی اما سردرگمی اینکه هما بازی جدیدی رو کرده و این قرار داد لعنتی اینکه دلتنگم و پر از خشم و دلگیری اینها را هم...
-
نوشداری بعد از مرگ سهراب نباش!
یکشنبه 18 تیر 1396 09:43
اینکه به راحتی مرا سپرده ای به دست روزگار نمی دانم دلیلش چیست...اینکه به راحتی نیستی و به نظر خودَت نبودنَت عادیست را نمی دانم به چه علت است...اینکه به راحتی روزت را شب می کنی بی آنکه بدانی من چگونه ام، نفس می کشم ؟زنده ام؟خوبم؟ نمی دانم چرا... اما این را خوب می دانم که انسان موجود عادت پذیریست بسیار زود عادت می کند...
-
یه روز خوب میاد
سهشنبه 26 اردیبهشت 1396 09:08
ایلنا: رییسجمهور گفت: مردم ایران جمعه یا راه عقلانیت را انتخاب میکنند یا راه خرافه را.
-
این نیز بگذرد
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 08:22
قطره های بارون سُر می خورند روی شیشه ی پنجره و برگهای درخت چنار روبرو با باد می خورن به رد پای قطره ها روی شیشه.یاد صبح های زود اون روزها افتادم.چه روزهایی بود اون روزها. صبح که می شد با یک ماگ پراز قهوه مینشستم پشت سیستم و اولین کار چک کردن وبلاگهای دوستام و سایتهای خبری بود و فیسبوک. یه وقتا موسیقی و یه وقتا هم...
-
مادری با طعم پونه
شنبه 9 اردیبهشت 1396 09:28
کارمند خدماتی شرکت آمده بود بالای سرم ایستاده بود.کله ام را تا آخر توی مانیتور کرده بودم تا بتوانم مشکلی که داشتم را خودم حل کنم.مدام سرچ می کردم و آزمون و خطا می کردم که به جوابی ک می خواهم برسم.خسته بودم و کلافه.برگشتم و توی چشمهایش نگاه کردم با لبخند به من خیره شده بود.لبخند زدم.زن خوبی ست.ناراحتی اعصاب و افسردگی...
-
دقایقی برای توان زندگی
دوشنبه 4 اردیبهشت 1396 12:57
از خواب پریدم... بدنم خیس عرق بود چسبیده بودم به پوست بدنت انگار...خودم را که کمی عقب کشیدم لمس هوای خنک بهاری پوست خیس از عرقم را مور مور کرد برگشتم و تو را که غرق خواب شده بودی نگاه کردم.در نهایت آرامش ...ساعت لاجوردی روی دیوار می گفت که 2 ساعت بیشتر است که بی خیال زمین و زمان غرق در آرامش خوابمان برده است.قرار جلسه...
-
تنها جوابم این بود: میفهمم!
شنبه 19 فروردین 1396 10:47
داشتم غذا را تحویل می گرفتم که توی تلگرام مسیج داد. پول غذا را حساب کردم وهمینطور که مسیج را می خواندم با پا در را بستم.هرچه فکر کردم یادم نیامد آخرین بار کِی بود که باهم حرف زدیم.نه حالم را پرسیده بود و نه سلام و علیکی در کار بود.بی مقدمه نوشته بود : حالم بده! غذا را روی میز گذاشتم و حس کردم هیچ اشتهایی به غذا...
-
گویی کز این جهان به جهان دگر شدم*
پنجشنبه 26 اسفند 1395 12:25
از هر چیزی که تو را از من دور کند بدم می آید!مثل سفر! مثل جمعه ها!مثل تعطیلات! مثل شلوغی های شب عید! برایت مسیج دادم و بابت نیامدن روز قبلَش کلی دلخور بودم.قرار بود آن روز عصر کنار من باشی دلیلَش هم این بود که تمام سه هفته ی آینده را از تو بی خبر می مانم! تازه رسیده بودم خانه .چراغها هنوز خاموش بودند.لباسهایم را...
-
فکرشم نمی کردم تا این حد آزار دهنده باشم :)
چهارشنبه 25 اسفند 1395 12:29
می شه انقدر داد نزنی! اینو من گفتم.سکوت کرد و نگاهم کرد!انگار کسی تا حالا بهش نگفته بود نباید داد بزنه .بدون اینکه ترسی به خودم راه بدم گفتم : من از صدای بلند بدم میاد.پوزخندی زد و گفت:منم از خیلی چیزها خوشم نمیاد!گفتم خب تحملشون نکن.بعد وادار شد مودب و آرام تر برام توضیح بده که چجوری باید اون کار محول شده رو انجام می...
-
تفاوت از زمین تا آسمان است
دوشنبه 23 اسفند 1395 15:06
دستَش را گرفته بود توی دست خودَش!هراز چندگاهی نگاهی به صورتَش می کرد و لبخند می زد از ته دل!دوتایی نشسته بودند روی صندلی ایستگاه مترو!نگاهَش از آن نگاههایی نبود که دلت ریش بشود و حالت تهوع بگیری از تصور آناتومی لخت یک آدم حریص وقتی به طعمه ی جنسی اش زل می زند!نگاهش از آن نگاههایی بود که کمتر دیده ام این روزها.دختر هم...
-
آنچه مرا ساخت (3)
دوشنبه 23 اسفند 1395 11:33
شروع کرده ام به یادآوری روزهایی که زمانی از یادآوریشان فرار می کردم و این خوب است! اینکه دیگر وقتی به آن روزها فکر می کنم جایی میان دو کتفم تیر نمی کشد خوب است.روزهای آخر 95 را آرام آرام هل می دهم تا تمام شوند. با خودم قول و قرار هایی گذاشتم که لازم است رعایتشان کنم.بازار تجریش را دوبار قدم زده ام این روزها و چقدر بو...
-
خیلی وقتها یاد فیلم پارک وی می افتم!
شنبه 21 اسفند 1395 14:11
داشتیم در مورد یک مقاله ی مهم که قرار است توی یک مجله ی مهم خارج از ایران چاپ شود صحبت می کردیم.داشت در مورد کارهایی که انجام داده و خدماتی که به پژوهشکده ارائه داده حرف می زد.حرفمان کشیده شد به یک سری اطلاعات مهم حقوقی و ...میان آنهمه بحث خشک و علمی برای تلطیف فضا حرف را کمی قطع کرد و از روزمره گفت از شب عید و حرفمان...
-
آنچه مرا ساخت (2)
شنبه 21 اسفند 1395 11:14
یکی از روزها توی خانه اش روی آن تخت چوبی خودرنگ نشسته بودیم .ویدیو موزیک you are not alone را گذاشته بود، به تابلوی نقاشی آبرنگ بالای تختَش زل زده بودم و موهایَش را نوازش می کردم.چشمهایش را بسته بود برگشتم و ابروهای پهن و مشکی اش را نگاه کردم و چشمان بسته اش با آن مژه های تاب خورده بینی کشیده و لبهای درشت .تک تک این...
-
آنچه مرا ساخت (1)
شنبه 21 اسفند 1395 08:23
آن روز را خوب یادم هست.با الهام کلاس ریاضی را نرفته بودیم تا بتوانیم توی هوای بهاری قدم بزنیم ، حرف بزنیم و لذت ببریم.حالا که فکر می کنم می بینم آن روزها خیلی بیشتر به خوب گذراندن لحظه هایم اهمیت می دادم و مدام از فرداها نمی ترسیدم.انقدر پیاده رفتیم پایین تا رسیدیم به پارک دانشجو و هوای مست کننده ی بهاری و بوی برگهای...
-
انگار که در گوش یک محرم حرف زده باشی
پنجشنبه 19 اسفند 1395 08:26
اینجا یه گوشه ی دنجه دور از همه ی اونایی که به یه طریقی میشناسند منو و طبیعیه به نسبت شناختی که دارن یه سری قضاوتها بکنن اینجا رو دوست دارم مثل اون کاناپه ی بزرگ توی هال که یه پتوی نرم همیشه کنارش گذاشتم که هر وقت سردم شد یا از ترس نبودنها و گاهی از شکستن دلم لرز افتاد به وجودم برم زیر اون پتو مچاله بشم روی کاناپه ی...
-
من از تو راه برگشتی ندارم
چهارشنبه 18 اسفند 1395 12:32
به قول خودت گریزی نیست از تو!نبودنت نشدنی ست انگار!هر دو از نبودن هم کم آوردیم این بار هم! تلفن کردی و گفتی:تمامش کن! من و تو بدون هم نمی تونیم!خودت هم خوب می دونی اینو! می دونستم؟آره! خوب می دونستم بدون هم نمی تونیم !بیهوده تلاش کرده بودم از خودم و خودت دور شوم.آمدی یک روز صبح.قبلش خیلی مظلومانه پرسیدی:بیام؟توی دلم...
-
شاید هنوزم دیر نیست!
سهشنبه 17 اسفند 1395 12:32
از شرکت تازه رسیده ام به خانه. خستگی از نوک انگشتهای پایم که از هشت صبح توی کفش زندانی بوده اند، شروع شده و رسیده به تار های موهایم که اسیر گیره ی موی پروانه ای شده اند کفشهایم را که در می آورم تازه باورم می شود رسیده ام به خانه، گیره مو را باز می کنم و موهایم را رها می کنم روی شانه هایم.لباس راحتی های روی کاناپه را...
-
بهترین هدیه برای تو آسودگی خاطر است و بس!
چهارشنبه 4 اسفند 1395 10:23
ا کانت تنها مسنجری که با هم در ارتباط بودیم را پاک کردم و با خودم فکر کردم حالا آسوده ای! نگرانی نداری میان دل مشغولی هایت باید به من مسیج بدهی .حس بدی نداری وقتی مجبوری به سفر بروی. دیگر نیاز به توضیح نیست.راحت زندگی ات را بکن.سرت شلوغ است؟بسیار خب به کارهایت برس به زندگیَت برس و استرس هیچ چیز را نداشته باش.دلم نمی...
-
شاید تنها راه درست "رفتن" باشد
سهشنبه 3 اسفند 1395 14:57
باید طور دیگری باشم.تو به من با رفتارهایت این را می گویی.می گویی باید طور دیگری رفتار کنم.مدام یاد آن روزهایی می افتم که تصمیم گرفته بودم نباشی.تصمیم گرفته بودم حالا که تن به اجبار آن قرار داد داده ای بگذارم زندگی تو را روانه ی راه خودَش کند.از هر کجا که می توانستم بلاکَت کردم .سعی کردم خودم را با هزار و یک موضوع...
-
یک نفر که جایش در زندگی خیلی هامان خالیست
دوشنبه 2 اسفند 1395 15:10
دلم حرف زدن می خواهد.دلم می خواهد تلفن را بردارم و همه چیز هایی که این چند وقت در دلم مانده برای کسی تعریف کنم. همه اش را! مثلا تعریف کنم اینهمه وقت سکوت کردم اما جایی که بر طبق وظیفه لازم بود سوال مدیر شرکت را صادقانه جواب بدهم سکوتم را شکستم . تعریف کنم مدیر عامل احمق و دهان لق هر آنچه جزو محرمانه هاست را دقیقا برای...
-
هدیه ای که نمی توان بازپس گرفت
چهارشنبه 27 بهمن 1395 16:03
اینکه اعتقاد و علاقه ای به خریدن خرس و گل سرخ و شکلات نداریم. اینکه خیلی برایمان مهم و حیاتی نیست که حتما شب چهاردهم فوریه شال و کلاه کنیم و برویم توی یک کافه و بعد عکسهایش را در صفحه ی اینستایمان بگذاریم، اینکه هیچ سالی بساط کیک و شمع و شب خاص نداریم به عقیده ی من نه نشانه ی خیلی با کلاس بودنمان است نه نشانه ی بی...
-
نشانه ی این است که هنوز به اندازه ی کافی بزرگ نشده ام
دوشنبه 18 بهمن 1395 15:45
اینکه همکار جیغ جیغوی خشک و بد اخلاقی که روز اول دیدم و حس بدی نسبت به او پیدا کردم ،حالا جزو معدود کسانیست که به نظرم کاملا بی غرض و منصفانه کار می کند و همکار خندان و آرام و مهربان که روز اول به نظرم بسیار صادق و مهربان آمد بزرگترین برپاکننده ی شر و جنجال در شرکت است مرا از همه ی دنیا وحشتزده و دلگیر میکند ...
-
می خوام دوستت بمونم.
دوشنبه 18 بهمن 1395 13:43
پتو را کنار زدم و از روی تخت آمدم پایین حس کردم نوری بیرون اتاق روشن است.با کشیدن پا روی سنگ سرد کف خانه دنبال روفرشی هام گشتم و پیدایشان کردم.چهار زانو نشسته بود روی کاناپه ام ، رو به تلوزیون و خیره شده بود به صفحه ی خاموش تلوزیون .یه دونه آباژور رو روشن کرده بود.تقریبا توی تاریکی مطلق نشسته و نمی دونم به چی زل زده...
-
من به جای تو "خودَت" را دوست می دارم
دوشنبه 18 بهمن 1395 08:35
گفتی :درگیر یک مساله ی کاری هستم که خیلی مهم و سخت است.خودم این را می دانستم.اما چهارشنبه بود.چهارشنبه ها تو مال منی جانم!یادت رفته؟نوشتی :عزیزم سعی میکنم حتما بیایم حتی اگر دیر شوداما اگر کار داری خانه نمان به کارهایت برس.و من مطمئن بودم که می روم و در خانه منتظرت خواهم ماند.ساعتی بعد تویی و منی که همه ی دنیا را...
-
روزی از سالهای دور
پنجشنبه 14 بهمن 1395 12:44
از مدرسه برمیگردم.وارد کوچه ی بلند که مامان همیشه از آن متنفر است می شوم .کوچه ده دوازده تا بن بست روبروی هم دارد و یک جوی آب خیلی باریک که از وسط آن رد میشود.کوچه پر است از تیر چراغ برق که همه منظم کنار هم ایستاده اند.بینی و صورتم یخ زده است از سرما کلاه سرم کرده ام اما شالگردن را جلوی بینی ام نمی گیرم!دوست ندارم!بوی...
-
باز باید همت کنیم
سهشنبه 12 بهمن 1395 15:30
توی مترو دختری که موهایش را چسبانده بود روی پیشانی اش میگفت: دروغ میگن!خیلی بیشتر بودن همینا پیدا شدن بقیه رو پیدا نکردن.خانم میانسالی که روسری اش را گره زده بود زیر چانه اش گفت : من امروز اونجا بودم قیامت بود اشک توی چشمهاش جمع شد بعد رو کرد به خانم کناری اش که با تاسف سر تکان میداد و پرسید:شهرزیبا باید از کجا برم؟...
-
نوعی بیماری که باید عود کند!
دوشنبه 11 بهمن 1395 09:21
یک دوره در زندگی ام مرضِ کوه گرفته بودم.هر شنبه صبح کتابخانه را می پیچاندم و سوار اتوبوس میشدم و می رفتم درکه.قضیه مال خیلی سال پیش است.شنبه ها کوه خیلی خلوت بود و من تا جایی که می توانستم راه می رفتم.راه می رفتم .راه می رفتم. به جایی می رسیدم که دیگر پاهایم توان نداشت و همانجا می نشستم روی یکی از سنگها و سکوت می کردم...
-
کاش شاخ و دم داشت!
یکشنبه 10 بهمن 1395 08:30
وارد میهمانی که شدم می دانستم از بچه های دانشکده هم چند نفر خواهد آمد تیلا را از دور شناختم برایَش دست تکان دادم و مثل بچه های ذوق زده سریع پالتویَم را آویزان کردم و به طرَفَش دویدم.محیا و نوشا هم بودند "ن" و "د" هم آن طرف تر ایستاده بودند با همه شان حال و احوال کردم و شروع کردیم به صحبت کردن ، هر...
-
هزار رنگ
پنجشنبه 7 بهمن 1395 08:40
من تو را صدا میزدم وقتی روبروی آیینه دست میان موهایت می کردی که مرتبشان کنی.طبق عادت همیشگی دم ابروهایت را بالا داده بودی و خودت را واکاوی میکردی...من نشسته بودم روی صندلی پشت سرت و نگاهت می کردم صدایت کردم ...کت مشکی ات را پوشیدی چقدر برازنده ی تو بود و من همان لحظه انگار باز عاشقَت می شدم.صدایت کردم! شیشه ی سپید رنگ...
-
اولین کسی هم هست که با قربانی همدردی می کند!
چهارشنبه 6 بهمن 1395 12:24
اینکه بفهمی دخترک قد بلند و ظریف و لاغر بخش کناری ،همانی که همیشه لبخند می زند ، همیشه دلسوزی می کند ، همیشه می گوید کلی کار دارد. یک روزهایی از فشار کار اشک می ریزد اما بی هیچ پاداشی کارَش را انجام می دهد.همانی که هر وقت از در شرکت وارد می شودحالت را میپرسد، همانیست که همه ی اخبار مربوط به همکاران را به دلخواه خودش...