کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

آنچه مرا ساخت (1)

آن روز را خوب یادم هست.با الهام کلاس ریاضی را نرفته بودیم تا بتوانیم توی هوای بهاری قدم بزنیم ، حرف بزنیم و لذت ببریم.حالا که فکر می کنم می بینم آن روزها خیلی بیشتر به خوب گذراندن لحظه هایم اهمیت می دادم و مدام از فرداها نمی ترسیدم.انقدر پیاده رفتیم پایین تا رسیدیم به پارک دانشجو و هوای مست کننده ی بهاری و بوی برگهای سبز و تازه.همان روز بود که دیدمش ! همون روز وارد زندگیَم شد. رابطه  که پا گرفت صبح تا شبِ من شده بود فکر و ذکر این آدم و تواناییهاش.انقدر باهوش و با استعداد بود که کم کم تمام کارهایم راِبابا منطق اومنطبق کردم هرچه به نظرم معماگونه میرسیداز او کمک میگرفتم. هوش و ذکاوتش را باتمام وجود تحسین می کردم و همین باعث شد کم کم توی وجودم ریشه کند.دوستش داشتم.یک جورهایی می شد گفت عاشقانه! و همین حس من اوراترساند.نمی دانم چرا ولی ترسید.نشست به دو دوتا چهار تا کردن.برایم تعریف کرد که چه برنامه هایی در زندگیَش هست که باید طبق آنها عمل کند و نمی خواهد حس کند کسی به انتظارَش نشَسته.شجاعت بی نظیری داشت و یک استقلال بسیار قوی.دلم برای آوای کلامَش می تپید.حاضر بودم به هر قیمت نگهش دارم اما رفت.یک روز تابستانی خداحافظی کرد و رفت.تمام شد.برایم تمام شده تلقی شد و من درد کشیدم با اولین شکست عاطفی زندگی ام .اولین ترک شدنَم!اولین رفتن ها ...آنقدر درد کشیده بودم که هر کس مرا می دید به راحتی می فهمید چقدر روحم رنج دیده و هراسان شده.بعد از چند وقت بالاخره توانستم زندگی ام را مثل یک انسان عادی ادامه دهم.هر کس که اطرافم بود کسی را برای آشنایی به من معرفی می کرد اما عمر هر رابطه یک الی دوهفته بیشتر نبود.سخت بود اما هر طور که می شد می گذراندم که دوباره سر و کله اش پیدا شد اما با یک تفاوت. او با رفتنش چیزی را تمام نکرده بود و تمام آن روزها از دور زندگی مرا نظاره می کرد.من اما رفتن را مساوی تمام شدن می دانستم و حتی فکر هم نمی کردم روزی دوباره در زندگی ام پیدایش شود.سر و کله اش که پیدا شد همان اول اعلام کرد که نیامده که بماند.نیامده که چیزی شروع کند، اما دلتنگی امانش را بریده و نتوانسته در مقابل میل به دیدار من مقاومت کند.ریشه هایی که به زور سعی در خشکاندنشان داشتم شورع کرده بودند به زندگی ... دوباره جوانه زدم و باورش کردم.مدام با خودم فکر می کردم می توانم بالاخره روزی قانعش کنم که بماند که بودن با من را انتخاب کند و رهایم نکند.رابطه مان عمیق تر شد.اولین آغوش اولین بوسه و اولین عشق را تجربه کردیم .تمام این لحظات را جرعه جرعه می نوشیدم و جانم را تازه می کردم...

ادامه اش را در پستهای بعدی خواهم نوشت 

نظرات 1 + ارسال نظر
eli_rzn پنج‌شنبه 19 اسفند 1395 ساعت 16:21 http://bahaar.tk

روزتون پر از رنگهاى قشنگ پر از خبرهاى خوب سرشار از انرژى مثبت یه عالمه لبخند خیلی افتخار میدید پیش من هم بیاین
75615

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.