-
اگه میخوای بمونی باید خیلی چیزا رو یاد بگیری
دوشنبه 4 بهمن 1395 14:45
همکار جدید هنوز نمی داند محیط اینجا با خیلی شرکت ها متفاوت است.دختر زیبا و متینی ست.این اولین سابقه ی کار اوست و هنوز دستگیرش نشده که اینجا هر حرفی که بزند بر علیه خودش استفاده خواهند کرد. و هر کاری که بکند دست آخر به ضرر خودش تمام خواهد شد. با ذوق می آید سرکار و از ته دل به لبخند های ماسیده ی همکاران جواب میدهد و هر...
-
[من می مانَم ِ500] هر روز روزی سه بار قبل از شروع ترس
دوشنبه 4 بهمن 1395 11:11
دیشب تمام دقایقی که کنارت بودم مثل همیشه لذت می بردم .وقتی کنار هم دراز کشیدیم و ازآن شبهایی بود که الکل کار خودش را کرده بود و تو حرف میزدی.برایَم تعریف میکردی از آن شب که تصمیم گرفتی مسیج بدهی باهم حرف زدیم و از آن شب که بالاخره قرار شد ببینَمَت.از آن روزی که کنار هم تازه فهمیدیم این همه سال چقدر اشتباه کردیم که...
-
درد آغوشی کشیده ام که مپرس!
یکشنبه 3 بهمن 1395 09:27
یک روزهایی آدم میان دو شانه اش درست وسط قفسه سینه اش ،بازوانَش و دست هایَش تیر می کشد.یک روزهایی بغلِ آدم درد میگیرد!اینجور مواقع به فرناز می گویم بغلم درد می کند و او می خندد و میگوید تو رد دادی بنده ی خدا! اما واقعا آدم یک روزهای انگار تازه می فهمد چقدر زمان گذشته از آخرین باری که در آغوش گرفته و در آغوش گرفته...
-
من میان همه ی عکسها و خبر ها این را می شنوم
شنبه 2 بهمن 1395 11:03
من زن خوشبختی بودم .شوهرم را دوست داشتم .پسرمان او را میپرستید قهرمان زندگی اش بود.روزهایی که خانه بود باهم فیلم می دیدیم ، خرید می رفتیم.قدم می زدیم .من زن خوشبختی بودم .حتی وقتی دعوا می کردیم .حتی وقتی دلخور می شدیم .من زن خوشبختی بودم وقتی با لذت از قیمه ی دستپخت من تعریف می کرد یا وقتی می فهمید رنگ موهایم عوض شده...
-
مرا با کلماتت در آغوش بگیر
پنجشنبه 30 دی 1395 08:31
بعد از اینهمه وقت پیدایت شد و من تمام دلتنگی و خشمی که از نداشتنت و نبودنت داشتم روانه ی کلمات کردم .هر چه دلم خواست گفتم .تو را متهم به دروغگویی بی معرفتی بی وفایی کردم و تو...تو خوب می دانستی همه ی اینها برای چیست .مسیج های بلند بالا و طولانی من را با یک خط معذرت می خواهم یا به خدا اینطور که فکر می کنی نیست جواب می...
-
حاضر جوابی هایم گم می شوند انگار
چهارشنبه 29 دی 1395 10:58
روزهایی که از در می آیی حتی نمی نشینی تا کمی زمان بگذرد...بوسه های محکم و پیاپی و طولانی.نفسهای پرتقالی.هیچ می دانستی بوی پرتقال می دهی؟گمان نکنم !به گمانم خودت هم نمی دانی بوسه هایت پر از عطر پرتقال است . وقتی هر دو پر از تپش قلب و خسته از هیجان کنار هم دراز می کشیم .دانه های شبنم روی پیشانی ات را پاک می کنم و نفس...
-
از آن دلتنگی ها که آدم را نمی کشد
سهشنبه 28 دی 1395 13:58
از آنهایی بود که فقط می خواست فان داشته باشد...با یک نفر دوست شود با هم کافه بروند حرف بزنند،از خودش و کارهایش تعریف کند تو از خل بازیهایت بگویی هی بخندد و تو با قهقهه همراهی اش کنی...باهم بروید بنشینید روی کاناپه ی بزرگ روبروی تلوزیون فیلم ببینید بعد وسط فیلم دیدن به تو خیره شود صدایش را بیاورد پایین و نجواگونه چیزی...
-
من ساعت 8 خوابیده بودم
سهشنبه 28 دی 1395 12:02
ساعت نهار پشت میز نشسته ایم بچه ها با هم حرف می زنند...سحر میگوید دیشب خوب نخوابیده...تازه ساعت 2 رسیده خانه ...تینا می گوید من هم تا 1 و نیم داشتم چت می کردم مهسا اما با افتخار می گوید من بالاخره دیشب زود خوابیدم 12 خوابیدم !بعد من با خودم فکر می کنم آن زمانی که مهسا خوابیده احتمالا من آنجای خوابم بودم که تو داشتی...
-
تمام شده ای!حتی وقتی موسیقی عاشقانه می فرستی...
شنبه 25 دی 1395 09:09
می دانی؟یک روزهایی صبح که بیدار می شوم هر روز که جلوی آینه بینی بادکرده و چشمهای پف دارم را نگاه می کنم با خودم می گویم اگر تو حالا در زندگیم بودی چه می شد؟اگر آن روز آبان ماه با تو خداحافظی نکرده بودم، اگر تو مدام مرا متهم به بد عهدی و بی وفایی نکرده بودی اگر همچنان رابطه مان ادامه داشت و به سرانجامی هم رسیده...