کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

مرا با کلماتت در آغوش بگیر

بعد از اینهمه وقت پیدایت شد و من تمام دلتنگی و خشمی که از نداشتنت و نبودنت داشتم روانه ی کلمات کردم .هر چه دلم خواست گفتم .تو را متهم به دروغگویی بی معرفتی بی وفایی کردم و تو...تو خوب می دانستی همه ی اینها برای چیست .مسیج های بلند بالا و طولانی من را با یک خط معذرت می خواهم یا به خدا اینطور که فکر می کنی نیست جواب می دادی و من رفته رفته آرام می شدم اما هنوز منتظر بودم.هی معادله می ساختم و بحث می کردم و تو مدام سعی در تحلیل موقعیت داشتی میان بحث کردن و تند تند حمله کردن با کلمات به یکباره صدایت زدم و گفتم به جای همه ی این تحلیل ها و توجیه ها به من بگو که مهمم بگو که هیچ کس جز من اولویت زندگی احساسیت نیست!جای اینهمه حرف مرا با کلمات آرام کن .به من بگو که نبودنهایت نباید مرا بترساند...سکوت کردی و هر دو آرام شدیم برایم گفتی از اینکه نبودنت از بی توجهی نیست نبودنهایَت از سر فراموشی نیست و من رفته رفته گرم شدم ...به همین سادگی

حاضر جوابی هایم گم می شوند انگار

روزهایی که از در می آیی حتی نمی نشینی تا کمی زمان بگذرد...بوسه های محکم و پیاپی و طولانی.نفسهای پرتقالی.هیچ می دانستی بوی پرتقال می دهی؟گمان نکنم !به گمانم خودت هم نمی دانی بوسه هایت پر از عطر پرتقال است .وقتی هر دو پر از تپش قلب و خسته از هیجان کنار هم دراز می کشیم .دانه های شبنم روی پیشانی ات را پاک می کنم و نفس نفس زدنت را با لذت نگاه می کنم .وقتی حرف می زنیم .وقتی میان حرف زدن پیشانی ام را می بوسی و موهایم را نوازش می کنی.همین دقیقه هایی که در آغوش تو بی هیچ حائلی قرار میگیرم و تو اجازه می دهی گم شوم.گم می شوم میان آغوش بزرگ و امنی که سالها آرزو یش را داشتم.موزیک گوش می دهیم و تو میان نگاههایی که با لذت تمام وجودت را می کاود مدام میپرسی : چیزی می خوای بگی؟.من اما همه ی گلایه هایم از یاد می رود.همین که آن دو ابروی مرتب نقاشی شده بالای چشمانت و چشمان جذاب و گیرایت کنار من است انگار کافیست که نپرسم چرا یک هفته است از تو خبری نیست یا چرا مرا میان شلوغی روزهایت از یاد می بری.یادم می رود بپرسم چرا کسانی در اولویت اند که می دانم در زندگی احساسی ات نقشی ندارند.حتی یادم می رود بگویم من به آنهایی که حتی در خیالشان به اشتباه فکر می کنند تو برای آنها هستی هم حسودی می کنم.یادم می رود بگویم هر شب زمان خواب یک دنیا حرف گیر می کند توی گلویم که درون آغوشت بخزم و برایت بگویم .ترجیح می دهم چشمانم را ببندم و گم شوم میان با غ پرتقال و عطر تازه اش را نفس بکشم.

از آن دلتنگی ها که آدم را نمی کشد

از آنهایی بود که فقط می خواست فان داشته باشد...با یک نفر دوست شود با هم کافه بروند حرف بزنند،از خودش و کارهایش تعریف کند تو از  خل بازیهایت بگویی هی بخندد و تو با قهقهه همراهی اش کنی...باهم بروید بنشینید روی کاناپه  ی بزرگ روبروی تلوزیون فیلم ببینید بعد وسط فیلم دیدن به تو خیره شود صدایش را بیاورد پایین و نجواگونه چیزی بگوید ...تو لبخند بزنی و به تلوزیون خیره شوی تورا با طعم آبنبات قهوه ای که اکثرا توی دهانش هست ببوسد نوازش کند ...می خواست یکی باشد که بعد از دوش گرفتنش کله اش را از حمام بیاورد بیرون و داد بزند باز حوله را جا گذاشتم و تو بروی و کلی سر به سرش بگذاری و بخندید...یکی باشد که گاهی شبها از خودش سلفی بیندازد و بفرستند و بگوید الان چطورم؟ مدام با هدیه های کوچک و بزرگ تو را سورپرایز کند . برایت چای بریزد بیاورد کنار تخت و هی خرما بچپاند درون حلقت که بخور بدبخت تو لاغر بشو نیستی پس خودت رو عذاب نده .به تو بگوید لحظات با تو خیلی خوب است و حس خوشبختی و شادی خوبی دارد وقتی کنار توست...تو درست وسط همه ی اینها درست وقتی که دارد با اشتها چیپس و پنیر می خورد و میانش خاطره های خنده دار تعریف میکند و می خندی به یکباره یادت بیا ید که همه چیز تنها فان است!بعد همانطور که کاهوهای پر از پارمزان را می جوی درجه ی علاقه ات را محکم  نگه داری و کنترلَش کنی ...کنترل این درجه ی لعنتی خیلی درد دارداما تو یاد گرفته ای با خودَت رو راست باشی...حالا که فشار کار او و شلوغی روزهای تو آنقدر زیاد شدکه دیگر نتوانستید همراه فان هم باشید راحت تر تحمل می کنی.تکلیفَت با خودت و دلَت از اول معلوم  شده بود و حالا نبودَنَش کابوسَت نبود.حالا که فکر می کنی می بینی فان بودن هم آنقدر ها بد نبود .تو آن روزها را فارغ از هر فردایی به شادی تمام می کردی و در لحظه لذت می بردی و حالا نبودنش تو را دلتنگ می کند اما نمی کُشد...

من ساعت 8 خوابیده بودم

ساعت نهار پشت میز نشسته ایم بچه ها با هم حرف می زنند...سحر میگوید دیشب خوب نخوابیده...تازه ساعت 2 رسیده خانه ...تینا می گوید من هم تا 1 و نیم داشتم چت می کردم مهسا اما با افتخار می گوید من  بالاخره دیشب زود خوابیدم 12 خوابیدم !بعد من با خودم فکر می کنم آن زمانی که مهسا خوابیده احتمالا من آنجای خوابم بودم که تو داشتی برایم حرف می زدی و می گفتی باید یک جوری از اینجا فرار کنیم که دست هیچ کدامشان به ما نرسد.یا وقتی تینا چت می کرده آنجایی بودم که همه موبایل به دست دنبال ما می گشتند و آن وسط هم مدیر عاملمان آمده و دارد برنامه ی جلسه ها را می ریزد ...من زمان خواب سحر، در آغوش تو میان ساختمانهای بلند خیابان خیسِ باران خورده کنار یکی از دیوارها پنهان شده ام ...آنها خبر ندارند من شبها تا جاییکه بتوانم زود و زودتر میخوابم تا تو بیایی و هر شب ماجرای تازه ای را شروع کنیم... 

تمام شده ای!حتی وقتی موسیقی عاشقانه می فرستی...

می دانی؟یک روزهایی صبح که بیدار می شوم هر روز که جلوی آینه بینی بادکرده و چشمهای پف دارم را نگاه می کنم با خودم می گویم اگر تو حالا در زندگیم بودی چه می شد؟اگر آن روز آبان ماه با تو خداحافظی نکرده بودم، اگر تو مدام مرا متهم به بد عهدی و بی وفایی نکرده بودی اگر همچنان رابطه مان ادامه داشت و به سرانجامی هم رسیده بود...حالا همه چیز چه شکلی بود؟خوشحال بودم؟رضایت داشتم؟درون خودم حس خوشبختی را مزه مزه می کردم؟

اعتراف می کنم آن سالهای اول بعد از خداحافظیمان فکر میکردم نهایت خوشبختی این خواهد بود که تو باشی و من با همان چادر مشکی که کیپ رویَم را گرفته باشم ، کنارت راه بروم و غرق لذت شوم از راه رفتن شانه به شانه ی مردی که محکم است و پر قدرت...بی آنکه فکر کنم اعتقاداتت اعتقاد من هم بود و به خدایی مومن بودم که تو برایم آورده بودی.

برایم جالب است وقتی بعد از سالها تو را دیدم با اینکه آنقدر از همه لحاظ بهتر شده بودی که خودت هم باد در غبغب بیندازی و با غرور بیشتری حرف بزنی...دیگر نمی خواستمَت...هر چه فکر میکنم می بینم من تو را بین تمام اشکهای ریخته شده ام از دست دادم ....من تو را بین تمام دردهایی که از جا زدنت گذاشتی رها کردم ...من تو را خیلی پیش از این تمام کردم ....

حالا اما به تمام توهین های پیچیده شده در کلمات محترمانه و تمام خیانتهای پیچیده شده ات در زرورق شرعی که اجاره می داد تو دلت هزار پاره باشد فکر میکنم و از ته دل خدا را شکر می کنم که همان روز آبان ماه باتو خداحافظی کردم ...