کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

تفاوت از زمین تا آسمان است

دستَش را گرفته بود توی دست خودَش!هراز چندگاهی نگاهی به صورتَش می کرد و لبخند می زد از ته دل!دوتایی نشسته بودند روی صندلی ایستگاه مترو!نگاهَش از آن نگاههایی نبود که دلت ریش بشود و حالت تهوع بگیری از تصور آناتومی لخت یک آدم حریص وقتی به طعمه ی جنسی اش زل می زند!نگاهش از آن نگاههایی بود که کمتر دیده ام این روزها.دختر هم لبخند می زد پر از امید.دستش را محکم گرفته بود و میان حرفهایش مکث می کرد و به صورت دختر خیره می شد.یاد دیشب افتادم ناخودآگاه! توی اتوبان نیایش آن راننده ای که به چپ و راست منحرف می شد و حرکاتش نرمال نبود.سعی کردم سرعتم را کم کنم تا تصادف نکنم اما سرعتش را مدام کم و زیاد می کرد و یک جایی نزدیک خروجی سعادت آباد ترمز کرد...سعی کردم تا آنجا که می توانستم ماشین را کنترل کنم و از کنارش رد شوم و درست هنگام رد شدن چشمم افتاد به دختر کم سن و سالی که با مقنعه و روپوش از سمت راننده روی صندلی کناری نشست.باورم نمی شد دختری به آن کوچکی ...توی آینه تصویر مرد را می دیدم که لبخند روی صورتش است و دختر که داشت مقنعه اش را مرتب می کرد.شاید اگر اتفاق بعد از آن نبود حتی یادم نمی ماند چنین چیزی دیده باشم اما چند لحظه بعد قبل از ترافیک دختر پیاده شد.کوله اش را روی دوشش انداخت و کنار اتوبان ایستاد.مرد لایی کشان از میان اتومبیل ها رد شد.من هم حواسم به موسیقی ای که هدیه گرفته بودم پرت شد.داخل خیابان اصلی خانه ی باران که شدم تصمیم گرفتم برایش شکلات بخرم همین که از ماشین پیاده شدم صدایی نظرم را جلب کرد:سلام بابایی سلام پسر خوشگل بابا، سلام عشق بابا! بی اختیار به سمت صدا برگشتم زن جوان و یک کودک به گمانم یک ساله سوار اتومبیل شدند.همان اتومبیل همان راننده ...از کنارم گذشتند زن لبخند شادی روی صورتش بود مرد به پهنای صورت می خندید.
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.