کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

من به جای تو "خودَت" را دوست می دارم

گفتی :درگیر یک مساله ی کاری هستم که خیلی مهم و سخت است.خودم این را می دانستم.اما چهارشنبه بود.چهارشنبه ها تو مال منی جانم!یادت رفته؟نوشتی :عزیزم سعی میکنم حتما بیایم حتی اگر دیر شوداما اگر کار داری خانه نمان به کارهایت برس.و من مطمئن بودم که می روم و در خانه منتظرت خواهم ماند.ساعتی بعد تویی و منی که همه ی دنیا را گذاشته ام کنار و غرق شده ام میان بازوانی که برایم امن ترین جای دنیاست...یادم رفته بود برایت بگویم وقتی میان بازوانت خودم را جمع میکنم چقدر امنم!منی که هیچ گاه در زندگی ام طعم امنیت به طور کامل را نچشیده ام.منی که همیشه و همیشه ترسیده ام از همه چیز ...بوی پرتقال میپیچد در دهانم روی صورتم و همه ی فضای دورمان پرتقالی میشود.میگویی این روزها حال خوبی نداری دستم را میان موهای مشکی ات فرو میبرم : چرا؟

چشمهایت به سمت من میچرخد: چون این روزا دیگه خودم نیستم! نه که نباشم ها !ولی اونی که میخواستم بشم نیستم! 

و من صورتم را روی پوستَت میکشم با خودم فکر میکنم خب اینها مربوط می شود به ایده آلیست بودن همه مان و چندان نا امید کننده نیست اما آن میان فکری به ذهنم خطور می کند:یعنی از اینکه اینجا هستی هم رضایت نداری؟یعنی اینجا کنار من هم خودت نیستی؟سرم را از روی سینه ات بلند کردم و پرسیدم با من چی؟با من خودتی؟انگار متعجب شده باشی و بعد خندیدی که : ای فرصت طلب! و بعد با اشاره ی سر تایید کردی که با من خودَت هستی، گفتی با تو خودم هستم اما کاش می تونستم با تو همونجوری که دلم می خواد باشم.....باقیَش در باره ی همانی بود که هر دوی ما می دانیم.یک تصمیم اشتباه، درگیر شدنت برای یک قرارداد و حالا تاوان آن تصمیم را هر دومان می دهیم.یک آن غم وحشتناکی آمد و در جانم نشست. انگشتانت  را روی صورتم میکشیدی و انگار تو هم می دانستی به چه فکر میکنم. حق میدهم خودت را دوست نداشته باشی ولی من همین خودِ پر اشتباهت را هم دوست دارم و ایمان دارم دوباره همانی خواهی شد که بودی ...ایمان دارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.