چشمهایت به سمت من میچرخد: چون این روزا دیگه خودم نیستم! نه که نباشم ها !ولی اونی که میخواستم بشم نیستم!
و من صورتم را روی پوستَت میکشم با خودم فکر میکنم خب اینها مربوط می شود به ایده آلیست بودن همه مان و چندان نا امید کننده نیست اما آن میان فکری به ذهنم خطور می کند:یعنی از اینکه اینجا هستی هم رضایت نداری؟یعنی اینجا کنار من هم خودت نیستی؟سرم را از روی سینه ات بلند کردم و پرسیدم با من چی؟با من خودتی؟انگار متعجب شده باشی و بعد خندیدی که : ای فرصت طلب! و بعد با اشاره ی سر تایید کردی که با من خودَت هستی، گفتی با تو خودم هستم اما کاش می تونستم با تو همونجوری که دلم می خواد باشم.....باقیَش در باره ی همانی بود که هر دوی ما می دانیم.یک تصمیم اشتباه، درگیر شدنت برای یک قرارداد و حالا تاوان آن تصمیم را هر دومان می دهیم.یک آن غم وحشتناکی آمد و در جانم نشست. انگشتانت را روی صورتم میکشیدی و انگار تو هم می دانستی به چه فکر میکنم. حق میدهم خودت را دوست نداشته باشی ولی من همین خودِ پر اشتباهت را هم دوست دارم و ایمان دارم دوباره همانی خواهی شد که بودی ...ایمان دارم.