کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

می خوام دوستت بمونم.

پتو را کنار زدم و از روی تخت آمدم پایین حس کردم نوری بیرون اتاق روشن است.با کشیدن پا روی سنگ سرد کف خانه دنبال روفرشی هام گشتم و پیدایشان کردم.چهار زانو نشسته بود روی کاناپه ام ، رو به تلوزیون و خیره شده بود به صفحه ی خاموش تلوزیون .یه دونه آباژور رو روشن کرده بود.تقریبا توی تاریکی مطلق نشسته و نمی دونم به چی زل زده بود.پتوی تا شده روی کاناپه رو انداختم پشتش اصلا جا نخورد، گفت نمی خواستم بیدارت کنم.گفتم حالا که بیدارم کردی و خندیدم.نخندید.رفتم دوتا دمنوش بهارنارنج درست کردم آوردم نشستم کنارش.

گفت حالا که بیداری من یه سیگار بکشم.

همینطور که پک میزد به سیگار پرسید: هنوز توزندگیت هست؟

_هووووم هست!

+هنوزم می رید دربند هر هر بخندین آشغال بخورین بیاین خونه؟

_آره یه وقتا میریم.

+قدر همدیگه رو بدونید.هما هنوز داره باهاش زندگی میکنه؟خوبه که رابطه ندارن!چرا طلاق نمیگیره؟چرا طلاقش نمی ده؟

_تو که دلیلشو میدونی چرا میپرسی آخه؟

+هیچ وقت هما رو نفهمیدم.نه زن و شوهرن.نه همدیگه رو دوست دارن.نه دارن باهم زندگی میکنن.فقط محض یه قرارداد؟می ارزه؟

_اینا رو میگی که ازت نپرسم تصمیمت چیه؟فکر منو مشغول میکنی به هما که از زیر سوالای من در بری.خودت که می دونی من نمیپرسم اگه نخوای.

لبهاش میلرزیدن وقت بوسیدن سیگار.پک عمیق زد و دودش رو فرستاد سمت کتابخونه .چشماش خیس بودن از برقشون فهمیدم.دمنوشش رو برداشت بو کرد و گفت: نه واقعا دوست داشتم مطمئن شم حالتون خوبه گرچه اون با تو همیشه حالش خوبه، مطمئنم.برگشت توی چشمهام نگاه کرد و گفت: قدر همدیگه رو بدونید.خیلی کم پیش میاد آدما با هم انقدر جور دربیان.

انگشتای ظریف و ناخنهای لاک زده ش رو کرد تو موهاش و همه رو جمع کرد بالای سرش با یه کش قرمز، محکم بستشون. از جا بلند شد که بره سمت اتاق انگار پشیمون شده باشه برگشت سمت من و گفت: خوبه که نمی پرسی.خوبه که قضاوت نمیکنی.برای همین پیش تو ام الان.هیچ جا نرفتم و مستقیم اومدم اینجا.مرسی ....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.