کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

مادری با طعم پونه

کارمند خدماتی شرکت آمده بود بالای سرم ایستاده بود.کله ام را تا آخر توی مانیتور کرده بودم تا بتوانم مشکلی که داشتم را خودم حل کنم.مدام سرچ می کردم و آزمون و خطا می کردم که به جوابی ک می خواهم برسم.خسته بودم و کلافه.برگشتم و توی چشمهایش نگاه کردم با لبخند به من خیره شده بود.لبخند زدم.زن خوبی ست.ناراحتی اعصاب و افسردگی شدیدش را با دارو کنترل می کند و به قول خودش به هر نحو خودش را به محل کارش می رساند.در زمینه درک حرفها کمی دیلِی دارد و انگار باید تک تک لغاتت را آنالیز کند تا متوجه شود.همسرش را 15 سال است که از دست داده است و تمام این 15 سال خودش نان آور خانه بوده.مهربانی را به خوبی می فهمد اما هیچ اثری توی صورتش نمی بینی.وقتی به حرفهایت گوش می دهد گوشه ی لبش می پرد و همیشه انگار نگران حمله ی احتمالی فرد مقابل است.مشکلی که در پرونده ها پیش آمده بود از صبح کلافه و خسته ام کرده بود.تینا، سحر و نیلو هر کدام در فواصل زمانی مختلف به اتاقم آمدند اما آنقدر سگ اخلاق طور و کلافه به مانیتور خیره شده بودم که ترجیح دادند از اتاق بیرون بروند.نگار زنگ زده بود برای کنسرت بلیط بگیرد تنها چیزی که گفتم این بود: هر وقت دلت خواست بگیر گور بابای هر برنامه ریزی.

می دانید؟ بیشتر کلافگی ام برای به هم خوردن برنامه ی چهارشنبه ام بود.

سفر بی برنامه ای که برایش پیش آمده بود و تمام رشته های مرا پنبه کرده بود.مشکل پرونده ها قوز بالای قوز شد و شدیدا کلافه ام کرد.

یک آن توی شرکت حس تنهایی وحشتناکی درونم را فرا گرفت و اشک توی چشمانم جمع شد.همیشه یاد گرفتم به تنهایی برای مشکلاتم راه حل پیدا کنم و به تنهایی با تک تکشان کنار بیایم اما نمی دانم دقیقا چه مرگی از چه نوعی گرفته بودم که تنهایی شبیه یک موجود زشت گوژپشت با زگیل بزرگ روی بینی و چشمان کاملا سفید امده بود و گلویم را فشار می داد.

حتی در گوشم حرف می زد.با صدای نخراشیده و منحوسش درون گوشم می گفت: او در برابر تو هم مسئول است.اینکه همیشه مجبور هستی شرایط را درک کنی،اینکه همیشه چون صدای تو زود قطع می شود دلیل نم یشود که همه چیز بر وفق مراد طرف دیگر باشد.

اصلا از آن روزهای مزخرفی بود که دلم می خواست با همه کس و همه چیز بجنگم.

آرام و بریده بریده گفت:پونه دم کردم یک قوری جدا هم گل گاوزبان و سنبل طیب درست کرده ام برایت بیاورم؟

باورتان نمی شود حتی از پیشنهاد دوستانه ی او هم خشم داشتم اما خودم را آرام نشان دادم و با لبخند کفتم: یک ربع دیگه میام آشپزخونه ممنونم.

وارد آشپزخانه شدم و دیدم ماگ آبی ام را پر کرده از دمنوش و درش را بسته.کنارَش چند خرما چیده بود و یک دستمال کاغذی هم کنار لیوان گذاشته بودنمی دانم چرا یک آن حس خانه به من دست داد.حس کردم یک نوع محبت مادرانه و خالص پشت این دمنوش هست.پنجره را باز کردم هوا را بلعیدم و به درختان پیر خیره شدم.عطر پونه پیچیده بود توی آشپزخانه ی کوچک و تمیز شرکت.جرعه جرعه گل گاوزبانم را می نوشیدم که داخل آشپزخانه شد...تمام خشم چند ساعت گذشته ام تمام شده بود توی چشمهای مهربانَش نگاه کردم و گفتم: ممنونم.تمام صورتش پر شد از رضایت مادرانه....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.