کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

نمی آمدم و نمی نوشتم از روزهایی که بی تو درد کشیدم

گویی اینجا همه اش باید از گرمای آغوش و حس خوب با تو نوشت

اما نه 

اینجا خانه ی امنی ست که می خواهم از با تو بودن بی تو و از بی تو بودن های با تو بنویسم

اینکه هستی اما سردرگمی

اینکه هما بازی جدیدی رو کرده و این قرار داد لعنتی

اینکه دلتنگم و پر از خشم و دلگیری

اینها را هم باید بنویسم ...

نوشداری بعد از مرگ سهراب نباش!

اینکه به راحتی مرا سپرده ای به دست روزگار نمی دانم دلیلش چیست...اینکه به راحتی نیستی و به نظر خودَت نبودنَت عادیست را نمی دانم به چه علت است...اینکه به راحتی روزت را شب می کنی بی آنکه بدانی من چگونه ام، نفس می کشم ؟زنده ام؟خوبم؟ نمی دانم چرا...

اما این را خوب می دانم که انسان موجود عادت پذیریست

بسیار زود عادت می کند کسی صبح ها به او صبح به خیر نگوید 

بسیار زود عادت می کند منتظر نباشد کسی با او تماس بگیرد و بپرسد کجایی چه خبر!

بسیار زود عادت می کند شبها موقع خواب که میشود کسی به یاد او چشمهایش را نبندد.

آدم ها دیر یا زود یاد میگیرند وابستگی هایشان را کنار بگذارند و ترک کنند هر چند با درد.

کاش وقتی نرسی که عادت کرده باشم به نبودنت، به ندیدنت ،به لمس نکردنت، نبوسیدنت و به نبودن آغوشت...کاش دیر نرسی


یه روز خوب میاد



ایلنا: رییس‌جمهور گفت: مردم ایران جمعه یا راه عقلانیت را انتخاب می‌کنند یا راه خرافه را.

این نیز بگذرد

قطره های بارون سُر می خورند روی شیشه ی پنجره و برگهای درخت چنار روبرو با باد می خورن به رد پای قطره ها روی شیشه.یاد صبح های زود اون روزها افتادم.چه روزهایی بود اون روزها.

صبح که می شد با یک ماگ پراز قهوه مینشستم پشت سیستم و اولین کار چک کردن وبلاگهای دوستام و سایتهای خبری بود و فیسبوک.

یه وقتا موسیقی و یه وقتا هم سریالهای مورد علاقه م.

اون روزا یادمه californication می دیدم.تا سر حد خفگی می خندیدم و کیف می کردم.یه وقتایی هم  برای بار دوم friends  می دیدم.

افسردگی م رو یه جورایی به زور میکردم تو اتاق و در رو به روش میبستم تا نیاد بیرون و آزارم بده.

الان که به اون روزها فکر می کنم میبینم چقدر همه چیز عوض شد.چقدر زود گذشت همون روزهایی که فکر می کردم تموم نمی شن.

دیشب که ازت خبری نبود.دیشب که از تو دلخور بودم.همون دیشب که فکر می کردم کی این وضعیت بلاتکلیف ما درست می شه یاد همون روزها افتادم باز...یادم افتاد اونها هم یک روزگاری سخت ترین روزهای زندگی بودند انگار ...اما تموم شدند ...رفتند ...این روزها هم  میروند ...شک ندارم

مادری با طعم پونه

کارمند خدماتی شرکت آمده بود بالای سرم ایستاده بود.کله ام را تا آخر توی مانیتور کرده بودم تا بتوانم مشکلی که داشتم را خودم حل کنم.مدام سرچ می کردم و آزمون و خطا می کردم که به جوابی ک می خواهم برسم.خسته بودم و کلافه.برگشتم و توی چشمهایش نگاه کردم با لبخند به من خیره شده بود.لبخند زدم.زن خوبی ست.ناراحتی اعصاب و افسردگی شدیدش را با دارو کنترل می کند و به قول خودش به هر نحو خودش را به محل کارش می رساند.در زمینه درک حرفها کمی دیلِی دارد و انگار باید تک تک لغاتت را آنالیز کند تا متوجه شود.همسرش را 15 سال است که از دست داده است و تمام این 15 سال خودش نان آور خانه بوده.مهربانی را به خوبی می فهمد اما هیچ اثری توی صورتش نمی بینی.وقتی به حرفهایت گوش می دهد گوشه ی لبش می پرد و همیشه انگار نگران حمله ی احتمالی فرد مقابل است.مشکلی که در پرونده ها پیش آمده بود از صبح کلافه و خسته ام کرده بود.تینا، سحر و نیلو هر کدام در فواصل زمانی مختلف به اتاقم آمدند اما آنقدر سگ اخلاق طور و کلافه به مانیتور خیره شده بودم که ترجیح دادند از اتاق بیرون بروند.نگار زنگ زده بود برای کنسرت بلیط بگیرد تنها چیزی که گفتم این بود: هر وقت دلت خواست بگیر گور بابای هر برنامه ریزی.

می دانید؟ بیشتر کلافگی ام برای به هم خوردن برنامه ی چهارشنبه ام بود.

سفر بی برنامه ای که برایش پیش آمده بود و تمام رشته های مرا پنبه کرده بود.مشکل پرونده ها قوز بالای قوز شد و شدیدا کلافه ام کرد.

یک آن توی شرکت حس تنهایی وحشتناکی درونم را فرا گرفت و اشک توی چشمانم جمع شد.همیشه یاد گرفتم به تنهایی برای مشکلاتم راه حل پیدا کنم و به تنهایی با تک تکشان کنار بیایم اما نمی دانم دقیقا چه مرگی از چه نوعی گرفته بودم که تنهایی شبیه یک موجود زشت گوژپشت با زگیل بزرگ روی بینی و چشمان کاملا سفید امده بود و گلویم را فشار می داد.

حتی در گوشم حرف می زد.با صدای نخراشیده و منحوسش درون گوشم می گفت: او در برابر تو هم مسئول است.اینکه همیشه مجبور هستی شرایط را درک کنی،اینکه همیشه چون صدای تو زود قطع می شود دلیل نم یشود که همه چیز بر وفق مراد طرف دیگر باشد.

اصلا از آن روزهای مزخرفی بود که دلم می خواست با همه کس و همه چیز بجنگم.

آرام و بریده بریده گفت:پونه دم کردم یک قوری جدا هم گل گاوزبان و سنبل طیب درست کرده ام برایت بیاورم؟

باورتان نمی شود حتی از پیشنهاد دوستانه ی او هم خشم داشتم اما خودم را آرام نشان دادم و با لبخند کفتم: یک ربع دیگه میام آشپزخونه ممنونم.

وارد آشپزخانه شدم و دیدم ماگ آبی ام را پر کرده از دمنوش و درش را بسته.کنارَش چند خرما چیده بود و یک دستمال کاغذی هم کنار لیوان گذاشته بودنمی دانم چرا یک آن حس خانه به من دست داد.حس کردم یک نوع محبت مادرانه و خالص پشت این دمنوش هست.پنجره را باز کردم هوا را بلعیدم و به درختان پیر خیره شدم.عطر پونه پیچیده بود توی آشپزخانه ی کوچک و تمیز شرکت.جرعه جرعه گل گاوزبانم را می نوشیدم که داخل آشپزخانه شد...تمام خشم چند ساعت گذشته ام تمام شده بود توی چشمهای مهربانَش نگاه کردم و گفتم: ممنونم.تمام صورتش پر شد از رضایت مادرانه....