کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

هزار رنگ

من تو را صدا میزدم وقتی روبروی آیینه دست میان موهایت می کردی که مرتبشان کنی.طبق عادت همیشگی دم ابروهایت را بالا داده بودی و خودت را واکاوی میکردی...من نشسته بودم روی صندلی پشت سرت و نگاهت می کردم  صدایت کردم ...کت مشکی ات را پوشیدی چقدر برازنده ی تو بود و من همان لحظه انگار باز عاشقَت می شدم.صدایت کردم! شیشه ی سپید رنگ ادکلن را از روی میز برداشتی ادکلن می زدی و زیر لب چیزی زمزمه میکردی .بیرونِ اتاق میهمانی بود.تازه فهمیدم!صدای موسیقی می آمد.کسی نامَت را صدا زد.جواب دادی الان می آیم.

صدایَت کردم.در اتاق باز شد، خودَش بود صدایت کرد و دستت را کشید. خندیدی.هر دو می خندیدید.حالا صدای موسیقی بلند تر شده بود.صدایت کردم .از کنارم رد شدی .رفتی میان جمع، میخندیدی اوهم می خندید صداها شروع کردند به کش آمدن.همه آدمهای توی میهمانی مثل نقاشی آبرنگی که لیوان آب رویشان ریخته باشند رنگ پس دادند و روان شدند روی زمین .من بودم .نشسته بودم روی صندلی و تو آن سوی خط تلفن صدایم می زدی فکر کنم داشتی توجیهم میکردی که میهمانی امشب را باید بروی چون تنها یک میهمانی دوستانه است.من روی صندلی نشسته بودم و به تو که حالا میان رنگهای آبرنگ گم شده بودی خیره شده بودم ...

نظرات 1 + ارسال نظر
rebia پنج‌شنبه 7 بهمن 1395 ساعت 08:56 http://www.rebia.blogsky.com

اره...

دوستانه...

برچسب هات...


نمیدونم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.