کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

روزی از سالهای دور

از مدرسه برمیگردم.وارد کوچه ی بلند که مامان همیشه از آن متنفر است می شوم .کوچه ده دوازده تا بن بست روبروی هم دارد و یک جوی آب خیلی باریک که از وسط آن رد میشود.کوچه پر است از تیر چراغ برق که همه منظم کنار هم ایستاده اند.بینی و صورتم یخ زده است از سرما کلاه سرم کرده ام اما شالگردن را جلوی بینی ام نمی گیرم!دوست ندارم!بوی پفک مانده می دهد!حتی وقتی مامان تازه آن را شسته باشد.لخ لخ کنان کوچه را به سمت پایین میروم صدای گریه ی بچه می آید و بوی سیب زمینی سرخ کرده.یکی از همین خانه ها نهار قیمه دارند و حتما یک بچه ای هست که مدام از کنار ماهیتابه سیب زمینی کش برود و با لذت یواشکی بین راه آشپزخانه و اتاق خواب تند تند فوتَش کند و بخورد.کمی پایینتر چند جوان کنار یکی از تیرهای چراغ برق ایستاده اند و در مورد فوتبال حرف میزنند.زیر چشمی نگاهشان می کنم و با خجالت بچه گانه ام رد می شوم.بوی قرمه سبزی ِیکی از خانه ها کوچه را پر کرده، بویی که باعث می شود قاروقور شکمم بیشتر شود.کمی جلوتر بوی پیاز داغ می آید و این بو انگار این قسمت کوچه ماسیده شده است تقریبا هر روز ظهر که به اینجای کوچه می رسم بوی پیاز داغ باعث می شود بوی پفک گندیده را ترجیح دهم و شالم را روی بینی ام بکشم.دستهایم را توی جیبهای کاپشنم فرو می کنم و فکر می کنم خانه ی گرم و نرم الان منتظر من یخ زده است و مامان امروز دانشگاه ندارد.لبخند میزنم.از جلوی در خانه ی مریم رد میشوم و با خودم فکر میکنم چه خوب می شد اگر مریم اینها انقدر زود از اینجا نمی رفتند.هنوز می شد بعد از تمام کردن مشقهایمان با هم مداد بازی کنیم!مدادها هر کدام جان می گرفتند مثل آدمها صبح به صبح بیدار می شدند درس میخواندند سر کار می رفتند ،عاشق می شدند ،عروسی میکردند، بچه دار می شدند و زندگیشان را ادامه می دادند.از زندگی همین ها را می دانستیم.حالا مریم اینها از این محله رفته بودند.به مادرش از طرف اداره خانه ای تعلق گرفته بود و همین ما را از هم جدا کرد.غصه ام میگیرد!دو سه تا پسر بچه دنبال هم می دوند و بلند بلند میخندند.زهرا از بن بست قبل از بن بستِ ما می آید بیرون و با عجله به من سلام میدهد و اشاره میکند که برویم پشت دیوار عقب نشینی یکی از ساختمانهای تازه ساز بن بست روبرویی،یک چیزی شبیه آویز جاکلیدی در دستانم میگذاردو میگوید این را علیرضا دوستِ داداش مهدی برات درست کرده.این رو هم داد که بدم بهت.یک کاغذ تا شده را از توی یقه ی لباسش در می آورد.من گرم میشوم و قطرات عرق را روی پیشانی ام حس میکنم.مهدی سرش را از در خانه بیرون می آورد و زهرا را صدا میکند.زهرا هراسان دور می شود.من می مانم هدیه هایم!من می مانم و سوالهای زیادی که در سرم هست.من می مانم و حس عجیبی که درون خودم دارم.به خانه می رسم.اشتها ندارم.می روم توی تخت خودم را مچاله می کنم زیر پتو و کورمال کورمال نامه را می خوانم.علیرضا پسر 15یا 16 ساله ی همسایه ی چند بن بست بالاتر از ما برایم نامه ی عاشقانه فرستاده و این موضوع آنقدر هیجان انگیز است که از خوردن سبزی پلوی مامان هم بگذرم.

 خط اول نامه یک بیت شعر است از حافظ:

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگــر یاد نداد اســــــــتادم

و چند خط دیگر که احتمالا از روی نامه های عاشقانه ی دیگران کپی شده است.

کنارَش یک شمع کشیده که در حال اشک ریختن است و یک پروانه که کنارشعله ی شمع بال میزند.نقاشی با سیاه قلم کار شده و خیلی زیباست و شعرها تمامشان با خط بسیار عالی نوشته شده است.

ذوق می کنم ،نامه را میخوانم و می خوانم آخر نامه چشم و ابروی زیبایی نقاشی شده و یک شعر در وصف زیبایی چشمان یار

از شعر ها تا حدی بیشتر سر در نمی آورم.ولی پر شده ام از یک حس خاص یک حس گرم .تپش قلبم ،گر گرفتن صورتم و نفسهای تند شده ام اولین تجربه ی دوست داشتن من است .و من همین امروز در 13 سالگی بزرگ شده ام.


نظرات 1 + ارسال نظر
امیر پنج‌شنبه 14 بهمن 1395 ساعت 11:04 http://dashtemoshavvash.blogsky.com

سلام
بسیار لذت بردم.خیلی خوب بود و من را برد به سالیان دور...... و اولین نامه ای که خودم نوشتم

سلام ...گاهی به یاد آوردنش حس خوبی میده به آدم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.