کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

گویی کز این جهان به جهان دگر شدم*

از هر چیزی که تو را از من دور کند بدم می آید!مثل سفر! مثل جمعه ها!مثل تعطیلات! مثل شلوغی های شب عید!

برایت مسیج دادم و بابت نیامدن روز قبلَش  کلی دلخور بودم.قرار بود آن روز عصر کنار من باشی دلیلَش هم این بود که تمام سه هفته ی آینده را از تو بی خبر می مانم!

تازه رسیده بودم خانه .چراغها هنوز خاموش بودند.لباسهایم را آویزان کردم،  بی حال خودم را روی کاناپه انداختم و مشغول بازی داخل گوشی شدم.پیغام دادی که به احتمال زیاد نمی رسی!من فقط یک "اوهوم" ساده تایپ کردم و برایت فرستادم.بغض کرده بودم و خودم می دانستم لبهایم آویزان شده.

با بی حالی خودم را به آشپزخانه رساندم و شروع کردم به خرد کردن هویج ها، نوشتی:ببینمت!

نهایت سعیم را کردم که عکسی بگیرم که ژولیدگی و بی حوصلگی ام را جیغ نزند.

عکسم را که دیدی تا چند دقیقه چیزی ننوشتی.پرسیدم: از کی سفر می روید؟ و بعد بغضم ترکید. با خودم گفتم چه خوب که تو اینجا نیستی و بی خیال روی مژه هایم دست می کشم تا اشکم را پاک کنم و اصلا مهم نیست که تا نزدیک چانه ام سیاه شود.

مثل همیشه جواب سر بالا دادی که: چرا چشمات تو عکس دلخوره؟ببینمت؟

استیکر دروغگوی خندان را فرستادم و نوشتم : نمی تونی بینی منو که آخه!!!

جواب دادی:کی گفته؟شما درو باز کن تا بهت بگم و بعدَش صدای زنگ در آمد و من هاج و واج تو را با یک دسته گل سپید بهاری پشت در دیدم و خودم را توی بغلت رها کردم.

هیچ چیز نمی توانست تا این حد مرا هیجانزده و شاد کند و خودت هم خوب می دانستی.صورتم را توی دستانت گرفتی و متعجب پرسیدی:گریه کردی؟تازه یادم افتاد شبیه ماسک فیلم جیغ ، زیر چشمانم تا نزدیک چانه ام سیاه چاله دارد!!با خنده مرا که تند تند صورتم را با پشت دست پاک می کردم نگاه کردی و گفتی:می خواستم غافلگیر بشی نمی خواستم اشک بریزی دیوونه!

می دانستم باید زود بروی، می دانستم یک دنیا کار آخر سال مانده که شدیدا نگرانشان هستی.وقتی رفتی تا ساعتها دسته ی گل را توی آغوشم نگه داشته بودم و بوی پرتقال تمام وجودم را نوازش می کرد.

این نوروز هم بی تو خواهد بود اما من اطمینان دارم در آینده ی نه چندان دور نوروزی پر از بوی پرتقال خواهم داشت و خانه ام پر خواهد شد از شکوفه های پرتقال....


*عنوان برگرفته از مصرع غزلی از سعدی

فکرشم نمی کردم تا این حد آزار دهنده باشم :)

می شه انقدر داد نزنی! اینو من گفتم.سکوت کرد و نگاهم کرد!انگار کسی تا حالا بهش نگفته بود نباید داد بزنه .بدون اینکه ترسی به خودم راه بدم گفتم : من از صدای بلند بدم میاد.پوزخندی زد و گفت:منم از خیلی چیزها خوشم نمیاد!گفتم خب تحملشون نکن.بعد وادار شد مودب و آرام تر برام توضیح بده که چجوری باید اون کار محول شده رو انجام می دادم و الان کجاها رو اشتباه کردم.تشکر کردم و داشتم از اتاقش می رفتم بیرون که گفت:من از خیلی چیزا خوشم نمیاد مثلا این مانتوی بد رنگ تو با اون آستین های گل گلی!یا اون دمنوش بوگندو که صبح به صبح دم می کنی و پشت میز می خوری! (دمنوش پونه آویشن رو می گفت بد سلیقه!)ولی از یه چیزی خوشم میاد.اونم زبون دراز و  روی زیادته که می دونم همیشه همینقدر شایدم بیشتر بمونه!یه "ممنون" آروم گفتم و سرم رو انداختم پایین و اومدم بیرون !وقتی در رو می بستم صداشو شنیدم که می گفت: ازون شعرا و تمرین خطاطیت که همیشه رو میزت ولو شده هم خوشم میاد!

خندیدم.پای تلفن داشت سر یکی دیگه داد می زد.آستینایگل گلی  مانتوم رو مرتب کردم و به کارام ادامه دادم...


تفاوت از زمین تا آسمان است

دستَش را گرفته بود توی دست خودَش!هراز چندگاهی نگاهی به صورتَش می کرد و لبخند می زد از ته دل!دوتایی نشسته بودند روی صندلی ایستگاه مترو!نگاهَش از آن نگاههایی نبود که دلت ریش بشود و حالت تهوع بگیری از تصور آناتومی لخت یک آدم حریص وقتی به طعمه ی جنسی اش زل می زند!نگاهش از آن نگاههایی بود که کمتر دیده ام این روزها.دختر هم لبخند می زد پر از امید.دستش را محکم گرفته بود و میان حرفهایش مکث می کرد و به صورت دختر خیره می شد.یاد دیشب افتادم ناخودآگاه! توی اتوبان نیایش آن راننده ای که به چپ و راست منحرف می شد و حرکاتش نرمال نبود.سعی کردم سرعتم را کم کنم تا تصادف نکنم اما سرعتش را مدام کم و زیاد می کرد و یک جایی نزدیک خروجی سعادت آباد ترمز کرد...سعی کردم تا آنجا که می توانستم ماشین را کنترل کنم و از کنارش رد شوم و درست هنگام رد شدن چشمم افتاد به دختر کم سن و سالی که با مقنعه و روپوش از سمت راننده روی صندلی کناری نشست.باورم نمی شد دختری به آن کوچکی ...توی آینه تصویر مرد را می دیدم که لبخند روی صورتش است و دختر که داشت مقنعه اش را مرتب می کرد.شاید اگر اتفاق بعد از آن نبود حتی یادم نمی ماند چنین چیزی دیده باشم اما چند لحظه بعد قبل از ترافیک دختر پیاده شد.کوله اش را روی دوشش انداخت و کنار اتوبان ایستاد.مرد لایی کشان از میان اتومبیل ها رد شد.من هم حواسم به موسیقی ای که هدیه گرفته بودم پرت شد.داخل خیابان اصلی خانه ی باران که شدم تصمیم گرفتم برایش شکلات بخرم همین که از ماشین پیاده شدم صدایی نظرم را جلب کرد:سلام بابایی سلام پسر خوشگل بابا، سلام عشق بابا! بی اختیار به سمت صدا برگشتم زن جوان و یک کودک به گمانم یک ساله سوار اتومبیل شدند.همان اتومبیل همان راننده ...از کنارم گذشتند زن لبخند شادی روی صورتش بود مرد به پهنای صورت می خندید.

آنچه مرا ساخت (3)

شروع کرده ام به یادآوری روزهایی که زمانی از یادآوریشان فرار می کردم و این خوب است! اینکه دیگر وقتی به آن روزها فکر می کنم جایی میان دو کتفم تیر نمی کشد خوب است.روزهای آخر 95 را آرام آرام هل می دهم تا تمام شوند. با خودم قول و قرار هایی گذاشتم که لازم است رعایتشان کنم.بازار تجریش را دوبار قدم زده ام این روزها و چقدر بو کشیدم و لبخند زدم و سعی کردم لذت ببرم از اینهمه حس مثبت.سبزیجات رنگی رنگی ،تخم مرغ ها، گندمهای سبز شده ...خوب یادم هست آن روزها در اوج خوشحالیهایم کنارش به ناگاه یاد این می افتادم که او مرا ترک خواهد کرد.ترس تمام وجودم را پر می کرد و یادم می رفت طعم لذتی را که در وجودم پر شده بود.روزها گذشت و من هربار میان بوسه ها میان آغوش و میان خندیدن ها ناگهان چیزی درونم فرو می ریخت، میان تجریش گردی و خوردن باقلا و لبو حتی بغض می کردم و درونم پر می شد از اضطراب ،وقتی توی سرما بینی هایمان یخ زده بود و با پررویی هر چه بیشتر بستنی می خوردیم و می خندیدیم با خودم فکر می کردم همین حالا  می گوید این آخرین روزی ست که همدیگر را میبینیم و همین ترس مرا نابود می کرد.چیزی تمام نشده بود همه چیز مثل همیشه بود.هر بار او می گفت باید همه چیز تمام شود و من تمام راه را با اشک باز میگشتم و چند روز بعد او بود که تماس می گرفت تا یکدیگر را ببینیم.انگار که یک جای بدنت زخمی باشد،  بسوزد،  خون بیاید و درد کند و تا می آیی به خودت بفهمانی که باید تحمل داشته باشی یک نفر روی زخم قبلی را دوباره خراش دهد دوباره درد و بی تابی بیشتر از قبل به سراغت بیاید...دختر آرام و صبوری نبودم عیچ وقت.آن روزها نمی دانم چه بر من گذشته بود که هر آنچه به سرم می آمد را می پذیرفتم و یک جور مرید وار این رابطه را پیش می بردم. مریدِ مرشدی بودم که درد و درمانم هر دو نزد او بود. همچنان از او می آموختم.نگرشم به دنیا عوض شده بود اعتقاداتم تغییر کرده بود.چشمانم خیلی مسائل را جور دیگری می دید.میان آنهمه درد مکرر و زخمی که مدام از نو سر باز می کردیک روز کم آوردم. با خودم گفتم توی این رابطه فقط و فقط ترس رشد کرده و من تمام زمانی که باید حالم خوب باشد و لذت ببرم به روزهای نبودنَش فکر می کنم و این واقعا زجرآوراست. 

وقتی تماس گرفت که مرا ببیند طبق معمول، نه نگفتم .نشستیم توی ماشین و شکلات داغ خوردیم.برف می آمد.در کمال تعجب می دیدم که لذت می برم. می دانستم این آخرین باری خواهد بود که او را می بینم. نمی ترسیدم که او میان خنده هایمان بگوید: وقتَش است جدی فکر کنیم و تمامَش کنیم! چون خودم قصد داشتم این جمله را بگویم و یکبار برای همیشه درد تدریجی ام را پایان دهم.مثل همیشه ساعتها حرف زدیم. توی برف راه رفتیم بلند بلند خندیدیم و من مثل همیشه توی دلم قربان صدقه ی خنده هایش رفتم و چشمانش را با تمام وجود نوشیدم. بعد از ناهار تصمیم گرفتیم پیاده روی کنیم.رک و راست گفتم که به دلایلی که او خودش نمی تواند بماند فکر کرده ام و می خواهم همان کاری را بکنم که به نظر او صحیح است.نمی دانم تعجب کرد یا نه اما خودش را از تک و تا نینداخت و دوباره منطقَش را برایم بازگو کرد و من با حوصله به حرفهایَش فکر می کردم.راه طولانی را پیاده رفتیم آرام آرام حرف زدیم رسیدیم به تقاطع خیابان ولیعصر، روبرویَش ایستادم و گفتم که تمام حرفهایَش را قبول دارم و حالا می خواهم همان کاری را کنم که او می گفت کار درستی است.سکوت کرده بود.با لبخند از او خداحافظی کردم و رفتم ...درست مثل وقتی که با مواد ضدعفونی کننده زخمت را شستشو می دهی و درد می کشی اما خوب می دانی که به زودی رنجَت تمام می شود.

روزهای زیادی را درد کشیدم و اشک ریختم اما می دانستم این یک سوگواریست که باید برگزار شود و روزی به پایان برسد.بعد از آن آدمهای زیادی را دیدم و با خیلی ها آشنا شدم اما تمام مواردی را که در رابطه اولم آموختم هیچ وقت از یاد نبردم...هنوز هم هر کس از من در مورد شکل گرفتن شخصیتم سوال کند به جرات می توانم نامَش را میان 3 نفر اول موثر در شکل گیری شخصیتم، ذکر کنم...

خیلی وقتها یاد فیلم پارک وی می افتم!

داشتیم در مورد یک مقاله ی مهم که قرار است توی یک مجله ی مهم خارج از ایران چاپ شود صحبت می کردیم.داشت در مورد کارهایی که انجام داده و خدماتی که به پژوهشکده ارائه داده حرف می زد.حرفمان کشیده شد به یک سری اطلاعات مهم حقوقی و ...میان آنهمه بحث خشک و علمی برای تلطیف فضا حرف را کمی قطع کرد و از روزمره گفت از شب عید و حرفمان رسید به لحظه ی سال تحویل ، از من سوال کرد لحظه ی تحویل سال چه کار می کنم من هم برایش تعریف کردم قرار است یک جا جمع شویم هنوز رستورانش مشخص نیست اما قرار است یک جا باشیم که تا بعد از نهار خوش بگذرانیم با حالتی متعجب گفت: سال تحویل میان غریبه ها؟؟بدیمنه!!!

اول فکر کردم خیال دارد شوخی کند من هم با خنده ادامه دادم که حتی دیدن گربه ی سیاه هم بد یمن است اما متوجه شدم کاملا جدی برای من توضیح می دهد که نگاه کردن به صورت یک غریبه آنهم لحظه ی تحویل سال شمسی بدیمنی خواهد آورد تاکید داشت که حتی تلوزیون هم نباید روشن باشد و او و مادرش هر سال آن لحظه را با چشم بسته و سکوت می گذرانند.اینکه یک پسر سی و پنج شش ساله کنار مادرش زندگی می کند و خیلی از مسائل زندگی اش کاملا طبق نظر مادرش می گذرد شاید خیلی عجیب نباشد، اما دکوراسیون تمام قرمز خانه شان، چیزهایی که تعریف می کند، انتخاب مدل موی مورد پسند مادرش و پوشیدن لباسهایی که او تایید می کند کم کم دارد برای من ترسناک می شود...