کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

دقایقی برای توان زندگی

 از خواب پریدم... بدنم خیس عرق بود چسبیده بودم به پوست بدنت انگار...خودم را که کمی عقب کشیدم لمس هوای خنک بهاری پوست خیس از عرقم را مور مور کرد برگشتم و تو را که غرق خواب شده بودی نگاه کردم.در نهایت آرامش ...ساعت لاجوردی روی دیوار می گفت که 2 ساعت بیشتر است که بی خیال زمین و زمان غرق در آرامش خوابمان برده است.قرار جلسه ی امشب و قرار کاری تو مثل دو پیردختر حسود منتظر بودند که هر طور شده هر دویمان را از اتاق بیرون بکشند.داشتم قهوه درست می کردم که صدای صحبت کردنَت با تلفن را شنیدم.بیدار شده بودی!حوله ی دور موهایم را باز کردم و با سینی قهوه وارد اتاق شدم اخمهای در هم رفته ات داد می زد که مشکلی هست.انگار که تازه به خودت آمده باشی با لبخند گفتی چقدر خوابیدیم . لبخند زدم ولی خوب فهمیدم چقدر تنش و درگیری پشت آن لبخندت جا خوش کرده...توی پارکینگ وقتی خداحافظی می کردیم گفتی: یه چیز رو می دونی؟ دقایقی که اینجام جزو عمرم محسوب نمیشه.طلبمو بابت بهشت از خدا صاف می کنم اینجوری و هر دو خندیدیم ...تمام مدتی که بعد از جلسه توی خیابان پیاده راه می رفتم به این فکر می کردم که تا به حال هر چقدر توی این زندگی درد تحمل کرده ام تو پاداش صبر آن روز های منی...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.