کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

آنچه مرا ساخت (2)

یکی از روزها توی خانه اش روی آن تخت چوبی خودرنگ نشسته بودیم .ویدیو موزیک you are not alone را گذاشته بود، به تابلوی نقاشی آبرنگ بالای تختَش زل زده بودم و موهایَش را نوازش می کردم.چشمهایش را بسته بود برگشتم و ابروهای پهن و مشکی اش را نگاه کردم و چشمان بسته اش با آن مژه های تاب خورده بینی کشیده و لبهای درشت .تک تک این جزئیات را می پرستیدم و دوست داشتمَش.چشمانش را باز کرد حس کرده بود که نگاهَش می کنم نیم خیز شد و گونه ام را بوسید.

روز خیلی خوبی بود.از صبح زود با هم بودیم.صبحانه خورده بودیم کتاب خوانده بودیم حرف زده بودیم و من تمام مدت یاد گرفته بودم.واقعیت این بود که خیلی چیز ها را من از او آموختم.کمی با هم خط تمرین کردیم.در مورد استادان بزرگ خوشنویسی حرف زد،در مورد بازی هدیه تهرانی در یکی از فیلمهای روی اکران آن زمان...خودم را در آغوشش جای دادم و سعی کردم با تمام وجود آن لحظه را لذت ببرم که شروع به حرف زدن کرد. با لبخند به لبهایش خیره شده بودم ، مثل همیشه اول مقدمه ای گفت و بعد شروع کرد به گفتن این که هر چه پیش می رویم این وابستگی دارد بیشتر می شود و او مدام از برنامه هایَش عقب می ماند و باید این رابطه جایی تمام شود و چه بهتر که حالا که با هم خوبیم تمام شود.تا آن روز هیچ وقت فکر نمی کردم ممکن است در آغوش کسی در اوج عشق باشی و از جدایی حرف بزنید.او ببوسدت و بگوید این آخرین باری باشد که همدیگر را می بینید.در اوج عشق و هیجان تو را از آسمان به قعر دره پرتاب کند.همان جا! درست همان جا میان آغوش کسی که می پرستیدم حس تنهایی و نا امنی تمام وجودم را پر کرد.صدای تپش قلبم را می شنیدم. ترس تمام وجودم را پر کرده بود.اشکهایم را پاک می کرد و مدام می گفت من گفته بودم .من همه ی اینها را گفته بودم.چشمانَش خیس بود.آن روز تمام شد.گذشت! از هم جدا نشدیم اما هر بار در آغوشش اوج می گرفتم و با تمام سلولهایم لذت می بردم، ترس مرموزی از میان انگشتانش روی پوستم می آمد و در وجودم ریشه می کرد.وقتی می بوسیدمَش بغض داشتم.وقتی با لبخند به لبهایَش خیره می شدم تا حرفهایَش را بشنوم بغض داشتم.وقتی فیلم می دیدیم، وقتی تمرین می کردیم، وقتی شعر می نوشت توی دفتر چه ام بغض داشتم.با آن هراس ماهها را می گذراندم و ترس درونم لحظه به لحظه بزرگ و ریشه دار تر می شد.او چیزی از جدایی نمی گفت اما میان حرفهایش به من می فهماند هنوز چیزی عوض نشده! میان زمین و آسمان معلق مانده بودم و نمی دانستم باید به کجا چنگ بزنم تا آرامش به وجودم بازگردد.

ادامه اش را خواهم نوشت...

آنچه مرا ساخت (1)

آن روز را خوب یادم هست.با الهام کلاس ریاضی را نرفته بودیم تا بتوانیم توی هوای بهاری قدم بزنیم ، حرف بزنیم و لذت ببریم.حالا که فکر می کنم می بینم آن روزها خیلی بیشتر به خوب گذراندن لحظه هایم اهمیت می دادم و مدام از فرداها نمی ترسیدم.انقدر پیاده رفتیم پایین تا رسیدیم به پارک دانشجو و هوای مست کننده ی بهاری و بوی برگهای سبز و تازه.همان روز بود که دیدمش ! همون روز وارد زندگیَم شد. رابطه  که پا گرفت صبح تا شبِ من شده بود فکر و ذکر این آدم و تواناییهاش.انقدر باهوش و با استعداد بود که کم کم تمام کارهایم راِبابا منطق اومنطبق کردم هرچه به نظرم معماگونه میرسیداز او کمک میگرفتم. هوش و ذکاوتش را باتمام وجود تحسین می کردم و همین باعث شد کم کم توی وجودم ریشه کند.دوستش داشتم.یک جورهایی می شد گفت عاشقانه! و همین حس من اوراترساند.نمی دانم چرا ولی ترسید.نشست به دو دوتا چهار تا کردن.برایم تعریف کرد که چه برنامه هایی در زندگیَش هست که باید طبق آنها عمل کند و نمی خواهد حس کند کسی به انتظارَش نشَسته.شجاعت بی نظیری داشت و یک استقلال بسیار قوی.دلم برای آوای کلامَش می تپید.حاضر بودم به هر قیمت نگهش دارم اما رفت.یک روز تابستانی خداحافظی کرد و رفت.تمام شد.برایم تمام شده تلقی شد و من درد کشیدم با اولین شکست عاطفی زندگی ام .اولین ترک شدنَم!اولین رفتن ها ...آنقدر درد کشیده بودم که هر کس مرا می دید به راحتی می فهمید چقدر روحم رنج دیده و هراسان شده.بعد از چند وقت بالاخره توانستم زندگی ام را مثل یک انسان عادی ادامه دهم.هر کس که اطرافم بود کسی را برای آشنایی به من معرفی می کرد اما عمر هر رابطه یک الی دوهفته بیشتر نبود.سخت بود اما هر طور که می شد می گذراندم که دوباره سر و کله اش پیدا شد اما با یک تفاوت. او با رفتنش چیزی را تمام نکرده بود و تمام آن روزها از دور زندگی مرا نظاره می کرد.من اما رفتن را مساوی تمام شدن می دانستم و حتی فکر هم نمی کردم روزی دوباره در زندگی ام پیدایش شود.سر و کله اش که پیدا شد همان اول اعلام کرد که نیامده که بماند.نیامده که چیزی شروع کند، اما دلتنگی امانش را بریده و نتوانسته در مقابل میل به دیدار من مقاومت کند.ریشه هایی که به زور سعی در خشکاندنشان داشتم شورع کرده بودند به زندگی ... دوباره جوانه زدم و باورش کردم.مدام با خودم فکر می کردم می توانم بالاخره روزی قانعش کنم که بماند که بودن با من را انتخاب کند و رهایم نکند.رابطه مان عمیق تر شد.اولین آغوش اولین بوسه و اولین عشق را تجربه کردیم .تمام این لحظات را جرعه جرعه می نوشیدم و جانم را تازه می کردم...

ادامه اش را در پستهای بعدی خواهم نوشت 

انگار که در گوش یک محرم حرف زده باشی

اینجا یه گوشه ی دنجه دور از همه ی اونایی که به یه طریقی میشناسند منو و طبیعیه به نسبت شناختی که دارن یه سری قضاوتها بکنن 

اینجا رو دوست دارم مثل اون کاناپه ی بزرگ توی هال که یه پتوی نرم همیشه کنارش گذاشتم که هر وقت سردم شد یا از ترس نبودنها و گاهی از شکستن دلم لرز افتاد به وجودم برم زیر اون پتو مچاله بشم روی کاناپه ی دوست داشتنیم و خیره بشم به یه نقطه و امیدوار باشم که اوضاع درست می شه.

اون روزی که نشسته بودم لبه ی صندلی نارنجی کنار گلدونای پارک.یهو حس کردم دلم می خواد حرف بزنم.خودم باشم از آدمها بگم از همه ی اونهایی که اومدن و رفتن از اونایی که اومدن و موندن از همونایی که خودم خواستم برن ... خوبه که راحتم ...خوبه که اینجا رو دارم.

من از تو راه برگشتی ندارم

به قول خودت گریزی نیست از تو!نبودنت نشدنی ست انگار!هر دو از نبودن هم کم آوردیم این بار هم! تلفن کردی و گفتی:تمامش کن! من و تو بدون هم نمی تونیم!خودت هم خوب می دونی اینو!

می دونستم؟آره! خوب می دونستم بدون هم نمی تونیم !بیهوده تلاش کرده بودم از خودم و خودت دور شوم.آمدی یک روز صبح.قبلش خیلی مظلومانه پرسیدی:بیام؟توی دلم گفتم: سرتق جان! من می توانه به این سوال تو جواب "نه" بدهم؟ جواب دادم: کی می رسی و نیم ساعت بعدش تو آمدی.پریشان و به هم ریخته.به روی خودم نیاوردم که چه به روزت آورده بود این دوری تحمیلی!ولی دست که بین موهایت بردم توی چشمانت که نگاه کردم خودت فهمیدی که خیلی چیزها را دیدم و در گوشم زمزمه کردی: نکن اینکارها رو! صبحانه که می خوردیم برایم از کارهای به هم ریخته ی شرکت گفتی و می دانستم چاشنیَش اذیت های هما ست اما تو هیچ وقت عادت نداری از کسی بد بگویی و خصوصا سعی می کنی از هما حرف نزنی! دقیقا می دانستم کجای حرفهایت هما را حذف می کنی و مثل همیشه میان حرف زدنت سکوت می کردی و می پرسیدی: چیه باز؟ تو اون کله ت چی می گذره؟

و من لبخند بودم و سکوت.بعد از صبحانه نشستیم  به تعریف کردن از این چند روز و من میان تعریفهایم ماجرای گوشواره را هم تعریف کردم. داشتم ماجرا را برایت می گفتم پشتم به تو بود و بازوهای امنت دور بازوهایم،  وقتی حرفم تمام شدبا یک حرکت سریع مرا به سمت خودت چرخاندی و گفتی چرا بازوم خیس شد؟ببینمت؟! و چشمهای خیس من که هیچ رازی را نگه نمی دارند...

پیشانی ام که غرق بوسه شد هزار بار از حماقت خودم پشیمان شدم.یک پیشانی پر از عطر پرتقال را به چه بخشیده بودم؟دهانم پر از طعم خوش پرتقال  و چشمانم لبریزاز مهری که از چشمانت به چشمم ریخته می شد...

داشتم نهار آماده می کردم که آمدی توی آشپزخانه تکیه دادی به سینک نگاهم کردی و گفتی: من امروز توی زندگی تو پیدا نشدم که بخواهم امروز از زندگیت به راحتی برم! دیگه این کار رو نکن . سکوت کردم!در واقع خجالت کشیدم...یک تکه از خیار توی سالاد را توی دهانت گذاشتی و به شوخی چپ چپ نگاهم کردی و رفتی توی هال.راه رفتنت را نگاه کردم و با خودم فکر کردم نبودن قدمهایت توی این خانه چه درد عظیمی بود که خودخواسته می خواستم تحملَش کنم...

شاید هنوزم دیر نیست!

از شرکت تازه رسیده ام به خانه. خستگی از نوک انگشتهای پایم که از هشت صبح توی کفش زندانی بوده اند، شروع شده و رسیده به تار های موهایم که اسیر گیره ی موی پروانه ای شده اند کفشهایم را که در می آورم تازه باورم می شود رسیده ام به خانه، گیره مو را باز می کنم و موهایم را رها می کنم روی شانه هایم.لباس راحتی های روی کاناپه را جمع می کنم و توی سبد بزرگ کنار اتاق خواب می اندازم ، کنار سبد حصیری شیئی برق می زند، خم می شوم و گوشواره ی نقره ای رنگم را پیدا می کنم و همانجا روی زمین می شکنم...تازه انگار که مدیرم همین حالا داد و بیداد بی دلیل کرده است! تازه انگار همین حالا 18 ساله شده ام و نتوانستم در رشته مورد علاقه ام قبول شوم. تازه انگار همین حالا اولین نمره ی زیر 20 عمرم را گرفتم . تازه انگار همین حالا ...

گوشواره ی نقره ای رنگ را گرفته ام توی دستانم و زار می زنم. پرت می شوم به همان شبی که لباس جدیدم را خریده بودم و برای اولین بار پوشیدمَش.تلفن کردی و اصرار که به خانه ات بیایم و من قبول نکردم! می دانی چرا؟ دلم نمی خواست آن شب مرا توی بارانی خاکستری و شال صورتی ام ببینی که وارد خانه ات می شوم.دلم می خواست وارد خانه ام شوی و مرا با لباس جدیدم ببینی و نظرت را بگویی.صدای موسیقی پیچید توی خانه گردنبند نقره ای را انداختم و گوشواره های نقره ای را...آن شب گفته بودی بعد از من هیچ زیبایی دیگری به چشمت نیامد من هم با جدیت تمام گفته بودم همه اش به خاطر آن اکسیری ست که از جادوگر شهر گرفته ام تا دست و پای تو را در سرنوشتم ببندد.تعجب کرده بودی از لحن گفتار جدی ام و من جدی تر برایت توضیح داده بودم که یک جادوگر بیرون از شهر زندگی می کند که فقط نیمه شب ها اجازه ی ورود به خانه اش را می دهد! یکبار به خانه ی پر از عنکبوتَش رفته ام تا یک جادو برای تو بگیرم و در قبال جادو قول داده ام هفته ای یک شب برایش غذا درست کنم! تازه انگار مطمئن شدی که رگ دیوانه بازیهایم بالا زده و همباز ی من شدی، پرسیدی : حالا چی دوست داره؟ جواب دادم: سوپ گرگ و پیراشکی گراز! خوب می دانستی با قلقلک خلع سلاح می شوم و نمی توانم لحن جدی ام را ادامه دهم...خوب یادم هست که وقتی ابروهایت را لمس میکردم کف دستانم را بوسیدی و گفتی هیچ وقت تنهایم نمی گذاری و این هراس همیشگی من بی مورد است.

صبح که بیدار شدم هر چه گشتم گوشواره را پیدا نکردم و برایت نوشتم : صبح بخیر جناب! می شه بفرمایید دفعه ی دیگه چه طعم گوشواره ای دوست دارین براتون تهیه کنم؟می شه دفعه ی دیگه هنگام بوسیدن این یکی لنگه گوشواره رو ببلعید که تقارن به هم نخوره؟

حالا چند روز گذشته و من خودم را پنهان کرده ام! انگار برای مقابله به ترس به دل آتش زده باشم

 خودم را دور کرده ام از دسترس دستانی که منتهای آرزوی من است. نشسته ام کنار تخت خواب گوشواره را درون دستم می فشرم و اشک می ریزم.مینو برای سومین بار زنگ می زند اگر جوابش را ندهم احتمالا چند دقیقه ی دیگر اینجا خواهد بود.با هم حرف می زنیم و او مدام می گوید که اشتباه نکنم و تصمیم درست بگیرم! میگوید منطقی باشم و درک کنم الان وقت مناسبی برای دور شدن نیست! میگوید باز "خشم خرکی" آمده سراغم که چنین تصمیمی گرفتم!...باید فکر کنم ...باید استراحت کنم ...باید از همه ی هیاهوی این روزها جدا شوم و تصمیم بگیرم.