کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

نوشداری بعد از مرگ سهراب نباش!

اینکه به راحتی مرا سپرده ای به دست روزگار نمی دانم دلیلش چیست...اینکه به راحتی نیستی و به نظر خودَت نبودنَت عادیست را نمی دانم به چه علت است...اینکه به راحتی روزت را شب می کنی بی آنکه بدانی من چگونه ام، نفس می کشم ؟زنده ام؟خوبم؟ نمی دانم چرا...

اما این را خوب می دانم که انسان موجود عادت پذیریست

بسیار زود عادت می کند کسی صبح ها به او صبح به خیر نگوید 

بسیار زود عادت می کند منتظر نباشد کسی با او تماس بگیرد و بپرسد کجایی چه خبر!

بسیار زود عادت می کند شبها موقع خواب که میشود کسی به یاد او چشمهایش را نبندد.

آدم ها دیر یا زود یاد میگیرند وابستگی هایشان را کنار بگذارند و ترک کنند هر چند با درد.

کاش وقتی نرسی که عادت کرده باشم به نبودنت، به ندیدنت ،به لمس نکردنت، نبوسیدنت و به نبودن آغوشت...کاش دیر نرسی


شاید هنوزم دیر نیست!

از شرکت تازه رسیده ام به خانه. خستگی از نوک انگشتهای پایم که از هشت صبح توی کفش زندانی بوده اند، شروع شده و رسیده به تار های موهایم که اسیر گیره ی موی پروانه ای شده اند کفشهایم را که در می آورم تازه باورم می شود رسیده ام به خانه، گیره مو را باز می کنم و موهایم را رها می کنم روی شانه هایم.لباس راحتی های روی کاناپه را جمع می کنم و توی سبد بزرگ کنار اتاق خواب می اندازم ، کنار سبد حصیری شیئی برق می زند، خم می شوم و گوشواره ی نقره ای رنگم را پیدا می کنم و همانجا روی زمین می شکنم...تازه انگار که مدیرم همین حالا داد و بیداد بی دلیل کرده است! تازه انگار همین حالا 18 ساله شده ام و نتوانستم در رشته مورد علاقه ام قبول شوم. تازه انگار همین حالا اولین نمره ی زیر 20 عمرم را گرفتم . تازه انگار همین حالا ...

گوشواره ی نقره ای رنگ را گرفته ام توی دستانم و زار می زنم. پرت می شوم به همان شبی که لباس جدیدم را خریده بودم و برای اولین بار پوشیدمَش.تلفن کردی و اصرار که به خانه ات بیایم و من قبول نکردم! می دانی چرا؟ دلم نمی خواست آن شب مرا توی بارانی خاکستری و شال صورتی ام ببینی که وارد خانه ات می شوم.دلم می خواست وارد خانه ام شوی و مرا با لباس جدیدم ببینی و نظرت را بگویی.صدای موسیقی پیچید توی خانه گردنبند نقره ای را انداختم و گوشواره های نقره ای را...آن شب گفته بودی بعد از من هیچ زیبایی دیگری به چشمت نیامد من هم با جدیت تمام گفته بودم همه اش به خاطر آن اکسیری ست که از جادوگر شهر گرفته ام تا دست و پای تو را در سرنوشتم ببندد.تعجب کرده بودی از لحن گفتار جدی ام و من جدی تر برایت توضیح داده بودم که یک جادوگر بیرون از شهر زندگی می کند که فقط نیمه شب ها اجازه ی ورود به خانه اش را می دهد! یکبار به خانه ی پر از عنکبوتَش رفته ام تا یک جادو برای تو بگیرم و در قبال جادو قول داده ام هفته ای یک شب برایش غذا درست کنم! تازه انگار مطمئن شدی که رگ دیوانه بازیهایم بالا زده و همباز ی من شدی، پرسیدی : حالا چی دوست داره؟ جواب دادم: سوپ گرگ و پیراشکی گراز! خوب می دانستی با قلقلک خلع سلاح می شوم و نمی توانم لحن جدی ام را ادامه دهم...خوب یادم هست که وقتی ابروهایت را لمس میکردم کف دستانم را بوسیدی و گفتی هیچ وقت تنهایم نمی گذاری و این هراس همیشگی من بی مورد است.

صبح که بیدار شدم هر چه گشتم گوشواره را پیدا نکردم و برایت نوشتم : صبح بخیر جناب! می شه بفرمایید دفعه ی دیگه چه طعم گوشواره ای دوست دارین براتون تهیه کنم؟می شه دفعه ی دیگه هنگام بوسیدن این یکی لنگه گوشواره رو ببلعید که تقارن به هم نخوره؟

حالا چند روز گذشته و من خودم را پنهان کرده ام! انگار برای مقابله به ترس به دل آتش زده باشم

 خودم را دور کرده ام از دسترس دستانی که منتهای آرزوی من است. نشسته ام کنار تخت خواب گوشواره را درون دستم می فشرم و اشک می ریزم.مینو برای سومین بار زنگ می زند اگر جوابش را ندهم احتمالا چند دقیقه ی دیگر اینجا خواهد بود.با هم حرف می زنیم و او مدام می گوید که اشتباه نکنم و تصمیم درست بگیرم! میگوید منطقی باشم و درک کنم الان وقت مناسبی برای دور شدن نیست! میگوید باز "خشم خرکی" آمده سراغم که چنین تصمیمی گرفتم!...باید فکر کنم ...باید استراحت کنم ...باید از همه ی هیاهوی این روزها جدا شوم و تصمیم بگیرم.

شاید تنها راه درست "رفتن" باشد

باید طور دیگری باشم.تو به من با رفتارهایت این را می گویی.می گویی باید طور دیگری رفتار کنم.مدام یاد آن روزهایی می افتم که تصمیم گرفته بودم نباشی.تصمیم گرفته بودم حالا که تن به اجبار آن قرار داد داده ای بگذارم زندگی تو را روانه ی راه خودَش کند.از هر کجا که می توانستم بلاکَت کردم .سعی کردم خودم را با هزار و یک موضوع سرگرم کنم تا یادم برود کسی هست که مرا با تمام وجود می خواهد او را با همه ی وجود می خواهم اما باید بگذارم و بگذرم .آن روزها به من این رایادآور می شود که من توانایی گذشتن از خودم را داشته ام و میتوانستم خودم را دلم را و خواستنم را مدیریت کنم اما این را هم به یاد دارم که تو به هر دری زدی تا نگذاری رهایت کنم ...تا تنها نشویم ....تا ثابت کنی نمی توانیم بدون هم دوام بیاوریم ...آن روز را خوب یادم هست ...من پر از گلایه بودم و تو در چشمانم نگاه کردی و پرسیدی: چه کار کنیم؟ما بدون هم نمی تونیم.خودت هم خوب اینو می دونی .ما بدون هم نمی تونیم!حالا...این روزها مدام فکر میکنم یک جای کار بدجور دارد می لنگد.یک جای کار بدجور ایراد دارد و این درماندگی در توان و طاقت من نیست.

هزار رنگ

من تو را صدا میزدم وقتی روبروی آیینه دست میان موهایت می کردی که مرتبشان کنی.طبق عادت همیشگی دم ابروهایت را بالا داده بودی و خودت را واکاوی میکردی...من نشسته بودم روی صندلی پشت سرت و نگاهت می کردم  صدایت کردم ...کت مشکی ات را پوشیدی چقدر برازنده ی تو بود و من همان لحظه انگار باز عاشقَت می شدم.صدایت کردم! شیشه ی سپید رنگ ادکلن را از روی میز برداشتی ادکلن می زدی و زیر لب چیزی زمزمه میکردی .بیرونِ اتاق میهمانی بود.تازه فهمیدم!صدای موسیقی می آمد.کسی نامَت را صدا زد.جواب دادی الان می آیم.

صدایَت کردم.در اتاق باز شد، خودَش بود صدایت کرد و دستت را کشید. خندیدی.هر دو می خندیدید.حالا صدای موسیقی بلند تر شده بود.صدایت کردم .از کنارم رد شدی .رفتی میان جمع، میخندیدی اوهم می خندید صداها شروع کردند به کش آمدن.همه آدمهای توی میهمانی مثل نقاشی آبرنگی که لیوان آب رویشان ریخته باشند رنگ پس دادند و روان شدند روی زمین .من بودم .نشسته بودم روی صندلی و تو آن سوی خط تلفن صدایم می زدی فکر کنم داشتی توجیهم میکردی که میهمانی امشب را باید بروی چون تنها یک میهمانی دوستانه است.من روی صندلی نشسته بودم و به تو که حالا میان رنگهای آبرنگ گم شده بودی خیره شده بودم ...