کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

نوشداری بعد از مرگ سهراب نباش!

اینکه به راحتی مرا سپرده ای به دست روزگار نمی دانم دلیلش چیست...اینکه به راحتی نیستی و به نظر خودَت نبودنَت عادیست را نمی دانم به چه علت است...اینکه به راحتی روزت را شب می کنی بی آنکه بدانی من چگونه ام، نفس می کشم ؟زنده ام؟خوبم؟ نمی دانم چرا...

اما این را خوب می دانم که انسان موجود عادت پذیریست

بسیار زود عادت می کند کسی صبح ها به او صبح به خیر نگوید 

بسیار زود عادت می کند منتظر نباشد کسی با او تماس بگیرد و بپرسد کجایی چه خبر!

بسیار زود عادت می کند شبها موقع خواب که میشود کسی به یاد او چشمهایش را نبندد.

آدم ها دیر یا زود یاد میگیرند وابستگی هایشان را کنار بگذارند و ترک کنند هر چند با درد.

کاش وقتی نرسی که عادت کرده باشم به نبودنت، به ندیدنت ،به لمس نکردنت، نبوسیدنت و به نبودن آغوشت...کاش دیر نرسی


دقایقی برای توان زندگی

 از خواب پریدم... بدنم خیس عرق بود چسبیده بودم به پوست بدنت انگار...خودم را که کمی عقب کشیدم لمس هوای خنک بهاری پوست خیس از عرقم را مور مور کرد برگشتم و تو را که غرق خواب شده بودی نگاه کردم.در نهایت آرامش ...ساعت لاجوردی روی دیوار می گفت که 2 ساعت بیشتر است که بی خیال زمین و زمان غرق در آرامش خوابمان برده است.قرار جلسه ی امشب و قرار کاری تو مثل دو پیردختر حسود منتظر بودند که هر طور شده هر دویمان را از اتاق بیرون بکشند.داشتم قهوه درست می کردم که صدای صحبت کردنَت با تلفن را شنیدم.بیدار شده بودی!حوله ی دور موهایم را باز کردم و با سینی قهوه وارد اتاق شدم اخمهای در هم رفته ات داد می زد که مشکلی هست.انگار که تازه به خودت آمده باشی با لبخند گفتی چقدر خوابیدیم . لبخند زدم ولی خوب فهمیدم چقدر تنش و درگیری پشت آن لبخندت جا خوش کرده...توی پارکینگ وقتی خداحافظی می کردیم گفتی: یه چیز رو می دونی؟ دقایقی که اینجام جزو عمرم محسوب نمیشه.طلبمو بابت بهشت از خدا صاف می کنم اینجوری و هر دو خندیدیم ...تمام مدتی که بعد از جلسه توی خیابان پیاده راه می رفتم به این فکر می کردم که تا به حال هر چقدر توی این زندگی درد تحمل کرده ام تو پاداش صبر آن روز های منی...

گویی کز این جهان به جهان دگر شدم*

از هر چیزی که تو را از من دور کند بدم می آید!مثل سفر! مثل جمعه ها!مثل تعطیلات! مثل شلوغی های شب عید!

برایت مسیج دادم و بابت نیامدن روز قبلَش  کلی دلخور بودم.قرار بود آن روز عصر کنار من باشی دلیلَش هم این بود که تمام سه هفته ی آینده را از تو بی خبر می مانم!

تازه رسیده بودم خانه .چراغها هنوز خاموش بودند.لباسهایم را آویزان کردم،  بی حال خودم را روی کاناپه انداختم و مشغول بازی داخل گوشی شدم.پیغام دادی که به احتمال زیاد نمی رسی!من فقط یک "اوهوم" ساده تایپ کردم و برایت فرستادم.بغض کرده بودم و خودم می دانستم لبهایم آویزان شده.

با بی حالی خودم را به آشپزخانه رساندم و شروع کردم به خرد کردن هویج ها، نوشتی:ببینمت!

نهایت سعیم را کردم که عکسی بگیرم که ژولیدگی و بی حوصلگی ام را جیغ نزند.

عکسم را که دیدی تا چند دقیقه چیزی ننوشتی.پرسیدم: از کی سفر می روید؟ و بعد بغضم ترکید. با خودم گفتم چه خوب که تو اینجا نیستی و بی خیال روی مژه هایم دست می کشم تا اشکم را پاک کنم و اصلا مهم نیست که تا نزدیک چانه ام سیاه شود.

مثل همیشه جواب سر بالا دادی که: چرا چشمات تو عکس دلخوره؟ببینمت؟

استیکر دروغگوی خندان را فرستادم و نوشتم : نمی تونی بینی منو که آخه!!!

جواب دادی:کی گفته؟شما درو باز کن تا بهت بگم و بعدَش صدای زنگ در آمد و من هاج و واج تو را با یک دسته گل سپید بهاری پشت در دیدم و خودم را توی بغلت رها کردم.

هیچ چیز نمی توانست تا این حد مرا هیجانزده و شاد کند و خودت هم خوب می دانستی.صورتم را توی دستانت گرفتی و متعجب پرسیدی:گریه کردی؟تازه یادم افتاد شبیه ماسک فیلم جیغ ، زیر چشمانم تا نزدیک چانه ام سیاه چاله دارد!!با خنده مرا که تند تند صورتم را با پشت دست پاک می کردم نگاه کردی و گفتی:می خواستم غافلگیر بشی نمی خواستم اشک بریزی دیوونه!

می دانستم باید زود بروی، می دانستم یک دنیا کار آخر سال مانده که شدیدا نگرانشان هستی.وقتی رفتی تا ساعتها دسته ی گل را توی آغوشم نگه داشته بودم و بوی پرتقال تمام وجودم را نوازش می کرد.

این نوروز هم بی تو خواهد بود اما من اطمینان دارم در آینده ی نه چندان دور نوروزی پر از بوی پرتقال خواهم داشت و خانه ام پر خواهد شد از شکوفه های پرتقال....


*عنوان برگرفته از مصرع غزلی از سعدی

من از تو راه برگشتی ندارم

به قول خودت گریزی نیست از تو!نبودنت نشدنی ست انگار!هر دو از نبودن هم کم آوردیم این بار هم! تلفن کردی و گفتی:تمامش کن! من و تو بدون هم نمی تونیم!خودت هم خوب می دونی اینو!

می دونستم؟آره! خوب می دونستم بدون هم نمی تونیم !بیهوده تلاش کرده بودم از خودم و خودت دور شوم.آمدی یک روز صبح.قبلش خیلی مظلومانه پرسیدی:بیام؟توی دلم گفتم: سرتق جان! من می توانه به این سوال تو جواب "نه" بدهم؟ جواب دادم: کی می رسی و نیم ساعت بعدش تو آمدی.پریشان و به هم ریخته.به روی خودم نیاوردم که چه به روزت آورده بود این دوری تحمیلی!ولی دست که بین موهایت بردم توی چشمانت که نگاه کردم خودت فهمیدی که خیلی چیزها را دیدم و در گوشم زمزمه کردی: نکن اینکارها رو! صبحانه که می خوردیم برایم از کارهای به هم ریخته ی شرکت گفتی و می دانستم چاشنیَش اذیت های هما ست اما تو هیچ وقت عادت نداری از کسی بد بگویی و خصوصا سعی می کنی از هما حرف نزنی! دقیقا می دانستم کجای حرفهایت هما را حذف می کنی و مثل همیشه میان حرف زدنت سکوت می کردی و می پرسیدی: چیه باز؟ تو اون کله ت چی می گذره؟

و من لبخند بودم و سکوت.بعد از صبحانه نشستیم  به تعریف کردن از این چند روز و من میان تعریفهایم ماجرای گوشواره را هم تعریف کردم. داشتم ماجرا را برایت می گفتم پشتم به تو بود و بازوهای امنت دور بازوهایم،  وقتی حرفم تمام شدبا یک حرکت سریع مرا به سمت خودت چرخاندی و گفتی چرا بازوم خیس شد؟ببینمت؟! و چشمهای خیس من که هیچ رازی را نگه نمی دارند...

پیشانی ام که غرق بوسه شد هزار بار از حماقت خودم پشیمان شدم.یک پیشانی پر از عطر پرتقال را به چه بخشیده بودم؟دهانم پر از طعم خوش پرتقال  و چشمانم لبریزاز مهری که از چشمانت به چشمم ریخته می شد...

داشتم نهار آماده می کردم که آمدی توی آشپزخانه تکیه دادی به سینک نگاهم کردی و گفتی: من امروز توی زندگی تو پیدا نشدم که بخواهم امروز از زندگیت به راحتی برم! دیگه این کار رو نکن . سکوت کردم!در واقع خجالت کشیدم...یک تکه از خیار توی سالاد را توی دهانت گذاشتی و به شوخی چپ چپ نگاهم کردی و رفتی توی هال.راه رفتنت را نگاه کردم و با خودم فکر کردم نبودن قدمهایت توی این خانه چه درد عظیمی بود که خودخواسته می خواستم تحملَش کنم...

هدیه ای که نمی توان بازپس گرفت

اینکه اعتقاد و علاقه ای به خریدن خرس و گل سرخ و شکلات نداریم. اینکه خیلی برایمان مهم و حیاتی نیست که حتما شب چهاردهم فوریه شال و کلاه کنیم و برویم توی یک کافه و بعد عکسهایش را در صفحه ی اینستایمان بگذاریم، اینکه هیچ سالی بساط کیک و شمع و شب خاص نداریم به عقیده ی من نه نشانه ی خیلی با کلاس بودنمان است نه نشانه ی بی کلاسی و بسته فکر کردنمان.تو دیشب یک دسته گل اندازه ی خودم دستت نبود.ده تا بادکنک هلیومی را هم به جعبه ی کادو وصل نکرده بودی  ولی همه ی کارهایت را کنار گذاشته ای برای همین دو ساعتی که می توانستی مرا ببینی، همه قرار هایت را کنسل کردی و وقتی توی اتوبان نیایش خون خونم را می خورد که مانده ام توی ترافیک برایت مسیج فرستادم که هنوز خیلی راه مانده تا برسم تو کجایی؟ جواب دادی جلوی در! تمام راه را به این فکر می کردم : تویی که زمان الان برایت حکم طلا دارد به خاطر دیدنم اینهمه وقت جلوی در خانه معطل شده ای...بدت نیاید ولی صادقانه میگویم ذوق زده شده ام .از معطل شدنت به خاطر خودم خودخواهانه ذوق زده شدم.تمام دو ساعت حرف زدیم خندیدیم حتی وقت داشتیم دعوا هم راه بیندازیم. تند شدی و مرا بابت سرک کشیدن توی کاری که بیشتر به خودم آزار می رساند مواخذه کردی و همین خوب است که من از خودت هم به خودَت پناه میبرم. سرم را چسبانده بودم روی سینه ات مچاله شده بودم توی آغوشَت تا آرام شوی کم کم...آرام شوی تا دوباره بتوانم توی چشمانت زل بزنم و لحظه را زندگی کنم.روز عشق من هر روزی که تو باشی ساخته میشود با یک لبخند با مکث بین بوسه های پرتقالی آرام با آغوش امن...