کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

بهترین هدیه برای تو آسودگی خاطر است و بس!

اکانت تنها مسنجری که با هم در ارتباط بودیم را پاک کردم و با خودم فکر کردم حالا آسوده ای! نگرانی نداری میان دل مشغولی هایت باید به من مسیج بدهی .حس بدی نداری وقتی مجبوری به سفر بروی. دیگر نیاز به توضیح نیست.راحت زندگی ات را بکن.سرت شلوغ است؟بسیار خب به کارهایت برس به زندگیَت برس و استرس هیچ چیز را نداشته باش.دلم نمی خواهد در زندگی هیچ آدمی مثل یک اجبار ترسناک ولو شیرین باشم.اینکه اجبار باشد مرا یاد کنی چه سودی برایم دارد.اینکه بترسی از دلخوری ام و فکرت میان کار بماند و خودت پیش من ،چه دردی از من دوا می کند؟به گمانم انتخاب خوبی کردم.تصمیم خوبی بود که خواستم معذب من نمانی.راستش را بخواهی همان دیروز بود که گوشی را روشن کردم و دیدم یک سلام فرستادی چند دقیقه بعدش گفته ای که باز مجبوری بروی...همان جا از خودم بدم آمد.خودم که تو را مجبور کرده ام انگار.تو سخت، گرم روزهایت شده ای ، درگیر زندگیَت حتی اگر دوستش نداشته باشی.تو مجبور به بودن نیستی درست مثل من.من هم مجبور نیستم همیشه باشم ...همیشه در دسترس  ونزدیک باشم ...وقتش رسیده یاد بگیرم خودم را برای خیلی چیزها مجبور نکنم ...یاد بگیرم گاهی رها شوم از هر چه قید و بند حتی عاشقانه ...

شاید تنها راه درست "رفتن" باشد

باید طور دیگری باشم.تو به من با رفتارهایت این را می گویی.می گویی باید طور دیگری رفتار کنم.مدام یاد آن روزهایی می افتم که تصمیم گرفته بودم نباشی.تصمیم گرفته بودم حالا که تن به اجبار آن قرار داد داده ای بگذارم زندگی تو را روانه ی راه خودَش کند.از هر کجا که می توانستم بلاکَت کردم .سعی کردم خودم را با هزار و یک موضوع سرگرم کنم تا یادم برود کسی هست که مرا با تمام وجود می خواهد او را با همه ی وجود می خواهم اما باید بگذارم و بگذرم .آن روزها به من این رایادآور می شود که من توانایی گذشتن از خودم را داشته ام و میتوانستم خودم را دلم را و خواستنم را مدیریت کنم اما این را هم به یاد دارم که تو به هر دری زدی تا نگذاری رهایت کنم ...تا تنها نشویم ....تا ثابت کنی نمی توانیم بدون هم دوام بیاوریم ...آن روز را خوب یادم هست ...من پر از گلایه بودم و تو در چشمانم نگاه کردی و پرسیدی: چه کار کنیم؟ما بدون هم نمی تونیم.خودت هم خوب اینو می دونی .ما بدون هم نمی تونیم!حالا...این روزها مدام فکر میکنم یک جای کار بدجور دارد می لنگد.یک جای کار بدجور ایراد دارد و این درماندگی در توان و طاقت من نیست.

یک نفر که جایش در زندگی خیلی هامان خالیست

دلم حرف زدن می خواهد.دلم می خواهد تلفن را بردارم و همه چیز هایی که این چند وقت در دلم مانده برای کسی تعریف کنم. همه اش را! مثلا تعریف کنم  اینهمه وقت سکوت کردم اما جایی که بر طبق وظیفه لازم بود سوال مدیر شرکت را صادقانه جواب بدهم سکوتم را شکستم . تعریف کنم مدیر عامل احمق و دهان لق هر آنچه جزو محرمانه هاست را دقیقا برای آنهایی تعریف کرده که نباید! خیلی چیزها را دلم  می خواهد بگویم اما به کسی که مدام یادم نیندازد من عاشق کارم بودم!روزی که موفق شدم این کار را به دست آورم چقدر شاد بود و چه و چه و چه.دلم می خواهد با یک نفر راحت بگویم  که نمی خواهم از سال جدید با این شرکت قرارداد ببندم.یک نفر که به محض شنیدن این جمله هوار نکشد و به رویم نیاورد که چقدر خَرَم که می خواهم این موقعیت شغلی را در وضع نابسامان بی کاری از دست بدهم.

یا دلم می خواهد کسی باشد که بیایم از تو گله کنم ، از اینکه وقتی کاری پیش می آید وقتی اتفاقی می افتد آنقدر گرم کار می شوی که حتی یک مسیج نمی دهی بگویی امروز شلوغم.بیایم از تو گله کنم که وقتی یک جورهایی به قول خودت درگیری و اوضاع خوب نیست می توانی به راحتی سه هفته بی خبر بمانی...بیایم غر بزنم از اینکه می توانی به من قول خیلی چیزها را بدهی و نمی دهی.کسی که فقط گوش بدهد و نگوید: برو بابا حالا تا طرف یه تلفن بکنه همه چی یادت می ره و کلا از این رو به اون رو می شی.کسی باشد که این گوشی لعنتی را بردارم و برایش از مامان گله کنم که حالا که به خواست خودش در بخشی از کاری که می خواهم انجام دهم شریک شده و حالا مدام هر روز پای تلفن غر می زند که چنین و چنان.از مامان گله کنم که خیلی وقتها یک کار می کند و هزار بار بابتش به تو یادآور می شود که چه کار کرده ...کسی باشد که وقتی یک روز آمدم و از دوست داشتن مامان گفتم سریع مثل فاتحان میدان نگوید : یادت رفته پریروز چقدر غر می زدی؟

کسی که وقتی گوشی را گذاشتم مدام خودم را بابت باز کردن دهان گشادم سرزنش نکنم و مدام دلم نلرزد که هاااان دشنه داده ام دست دشمن تا هر وقت خواست به وقتش از پای درم بیاورد...کسی که ...کسی که نیست.