یکی از روزها توی خانه اش روی آن تخت چوبی خودرنگ نشسته بودیم .ویدیو موزیک you are not alone را گذاشته بود، به تابلوی نقاشی آبرنگ بالای تختَش زل زده بودم و موهایَش را نوازش می کردم.چشمهایش را بسته بود برگشتم و ابروهای پهن و مشکی اش را نگاه کردم و چشمان بسته اش با آن مژه های تاب خورده بینی کشیده و لبهای درشت .تک تک این جزئیات را می پرستیدم و دوست داشتمَش.چشمانش را باز کرد حس کرده بود که نگاهَش می کنم نیم خیز شد و گونه ام را بوسید.
روز خیلی خوبی بود.از صبح زود با هم بودیم.صبحانه خورده بودیم کتاب خوانده بودیم حرف زده بودیم و من تمام مدت یاد گرفته بودم.واقعیت این بود که خیلی چیز ها را من از او آموختم.کمی با هم خط تمرین کردیم.در مورد استادان بزرگ خوشنویسی حرف زد،در مورد بازی هدیه تهرانی در یکی از فیلمهای روی اکران آن زمان...خودم را در آغوشش جای دادم و سعی کردم با تمام وجود آن لحظه را لذت ببرم که شروع به حرف زدن کرد. با لبخند به لبهایش خیره شده بودم ، مثل همیشه اول مقدمه ای گفت و بعد شروع کرد به گفتن این که هر چه پیش می رویم این وابستگی دارد بیشتر می شود و او مدام از برنامه هایَش عقب می ماند و باید این رابطه جایی تمام شود و چه بهتر که حالا که با هم خوبیم تمام شود.تا آن روز هیچ وقت فکر نمی کردم ممکن است در آغوش کسی در اوج عشق باشی و از جدایی حرف بزنید.او ببوسدت و بگوید این آخرین باری باشد که همدیگر را می بینید.در اوج عشق و هیجان تو را از آسمان به قعر دره پرتاب کند.همان جا! درست همان جا میان آغوش کسی که می پرستیدم حس تنهایی و نا امنی تمام وجودم را پر کرد.صدای تپش قلبم را می شنیدم. ترس تمام وجودم را پر کرده بود.اشکهایم را پاک می کرد و مدام می گفت من گفته بودم .من همه ی اینها را گفته بودم.چشمانَش خیس بود.آن روز تمام شد.گذشت! از هم جدا نشدیم اما هر بار در آغوشش اوج می گرفتم و با تمام سلولهایم لذت می بردم، ترس مرموزی از میان انگشتانش روی پوستم می آمد و در وجودم ریشه می کرد.وقتی می بوسیدمَش بغض داشتم.وقتی با لبخند به لبهایَش خیره می شدم تا حرفهایَش را بشنوم بغض داشتم.وقتی فیلم می دیدیم، وقتی تمرین می کردیم، وقتی شعر می نوشت توی دفتر چه ام بغض داشتم.با آن هراس ماهها را می گذراندم و ترس درونم لحظه به لحظه بزرگ و ریشه دار تر می شد.او چیزی از جدایی نمی گفت اما میان حرفهایش به من می فهماند هنوز چیزی عوض نشده! میان زمین و آسمان معلق مانده بودم و نمی دانستم باید به کجا چنگ بزنم تا آرامش به وجودم بازگردد.
ادامه اش را خواهم نوشت...
توی مترو دختری که موهایش را چسبانده بود روی پیشانی اش میگفت: دروغ میگن!خیلی بیشتر بودن همینا پیدا شدن بقیه رو پیدا نکردن.خانم میانسالی که روسری اش را گره زده بود زیر چانه اش گفت : من امروز اونجا بودم قیامت بود اشک توی چشمهاش جمع شد بعد رو کرد به خانم کناری اش که با تاسف سر تکان میداد و پرسید:شهرزیبا باید از کجا برم؟
مسیج دادی که :کجایی؟کی میرسی؟
نگاه کردم روی دیوار ایستگاه و نوشتم :ایستگاه "شادمان!" همان موقع توی ایستگاه "شادمان" بود که دختر کوله پشتی چریکی به خانم های دورَش بسیار متخصص وار توضیح می داد که آن جنازه های "درسته"!!! که روی دست حمل میشدند سالم بودند اما یکی شان با اینکه بزرگ بوده و به نظر کامل می رسید محکم نبوده و قطعا متلاشی ....و توضیحاتی در مورد آنهایی که روی دست نبودند درون برانکارد جمع کرده بودنشان...یک حرکت ناگهانی همه مان را به روی هم پرت کرد و دخترک کوله پشتی چریکی بعد از اینکه دوباره در موقعیت قبلی ایستاد شروع کرد به تشریح اوضاع .حالم آشوب بود. دختری که موهایش راچسبانده بود روی پیشانی اش رژصورتی عروسکی خانم دستفروش را امتحان میکرد و همین میان نظراتی در مورد اینکه کجا دفن شدند و چرا همه شان در یک قطعه دفن نشدند ارائه می داد.بالاخره رسیدیم ...خودم را به خیابان که رساندم تو را دیدم با لبخند نشسته ای و از دور مرا نگاه میکنی.داخل ماشین تا خانه ی من فقط یک "سلام چطوری" بود و قیافه ی درب و داغان و خسته ی من و صد البته انتخاب هوشمندانه ی موسیقی از سوی تو.
غم را ادامه دادن حماقت محض است اما باید راهی باشد برای اینکه دوباره کوهی از غم در زندگیمان آوار نشود باید راهی باشد که سهم من و تو بیشتر از تشخیص و کنفرانس در مورد بدنهای بی جان عزیزان مردم باشد...من و تو هر چند دور هر چند کوچک ، اما انتخابمان آنقدر بزرگ هست که بتواند کمی دلمان را قرص کند...