کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کاش شاخ و دم داشت!

وارد میهمانی که شدم می دانستم از بچه های دانشکده هم چند نفر خواهد آمد تیلا را از دور شناختم برایَش دست تکان دادم و مثل بچه های ذوق زده سریع پالتویَم را آویزان کردم و به طرَفَش دویدم.محیا و نوشا هم بودند "ن" و "د" هم آن طرف تر ایستاده بودند با همه شان حال و احوال کردم و شروع کردیم به صحبت کردن ، هر کدام از هرکس که خبر داشتیم با هیجان می گفتیم مثلا فهمیدیم خ.ن دوسال است برای تحصیل از ایران رفته و بسیار موفق است. شنیدیم ن.ز دوتا بچه دارد و شاخهایمان درآمد چون سال آخر دانشکده کار مهاجرتَش درست شده بود.ش.ش هنوز توی همان شرکت کار میکرد و هنوز همان شکلی بود .عکسش را توی گوشی بچه ها دیدیم .سر میز شام داشتم پاستای غوطه ور در خامه را توی بشقاب می ریختم که اسم دکتر "میم" را شنیدم.و همزمان اظهار نظر هایی که در مورد او می شد.که چقدر انسان باسواد و پُرمغزی ست.چقدر مودب و جنتلمن است.من سکوت کردم .تکه ای مرغ و کمی سالاد کنار بشقابم کشیدم و سریع سر میزمان برگشتم .دکتر میم جنتلمن همان استادی بود که دوسال تمام بهترین دوست من بود.ساعتها با هم در کافه مینشستیم و گپ میزدیم.پسر تنهایی بود با اینکه خانواده اش با او زندگی میکردند اما همه ی زندگی اش در کتابهایش خلاصه شده بود.صحبتهایمان از مباحث درسی به کتابهای مورد علاقه مان رسید.بعد رسیدیم به فیلم.هم او ومن هر دو عاشق فیلم بودیم و ساعتها با هم فیلم می دیدیم .من برایَش گاهی از روابطم می گفتم و او گاهی راهنمایی ام میکرد.دوستی ما روال خوبی را داشت تا آن شب که قبل از خواب برایَش پی ام دادم که از دست مامان دلخور و عصبی هستم و میان تمام غر غر کردن هایم به یکباره نوشت بیا بغلم! اولش فکر کردم چیزی را اشتباه تایپ کرده اما در نهایت تعجب دیدم جملات بعد یکی پس از دیگری روی صفحه آمدند برایش نوشتم: متوجه منظورت نمیشوم! گفت: دوستت دارم!از همان اول هم دوستت داشتم!همان روزی که توی کافه کاپوچینو میخوردی و درباره کتاب ...حرف میزدی به این فکر میکردم که ...جملات می آمدند روی صفحه و من هر آن فکر میکردم الان است که چشمهایم از حدقه بیرون بیفتند و مجبور شوم دنبالشان بگردم.جملاتی که هنوز هم از به یادآوریشان تمام بدنم میلرزد و به این فکر میکنم که چرا بیماری جنسی شاخ و دم ندارد؟استاد دکتر میم محترم و با پرستیژ حتی در مورد نحوه ی در دست گرفتن خودکار من و نوشتن روی کاغذ هم، چنان تصورات زشت و چندش آوری داشت که هر آن ممکن بود روی صفحه ی گوشی بالا بیاورم.برایم ننوشت که وقتی حرف می زنی صدایت به دلم می نشیند یا وقتی نگاهم می کنی چشما نت مرا جذب می کند.آدم دگم و بسته ای نیستم و در زندگی ام همیشه آزادانه فکر کردم اما الفاظ و تخیلاتی که در جمله هایش داشت کاملا بیمارگونه بود گوشی را کنار گذاشتم و تا صبح ادای خوابیدن در آوردم.حس این که هر حرکت من در چشم این انسان بیمار دوسال تمام چگونه تعبیر شده حس اینکه کسی در ذهنش به حریمم وارد شده ، حس اینکه کسی برایم تعریف کند همیشه و همیشه با این خیالات وقت گذرانده و درخواست هایی از من بکند که تنم را بلرزاند واقعا وحشتناک بود.چند روز بعد از اینکه از همه جا بلاک شد.ایمیلی از او گرفتم که در آن به روش خودش توضیح داده بود حرفهایی که زده اصلا هم حرفهای بدی نیستند و تنها دلیلش این است که او مرا دوست دارد و یک سری اراجیف چندش آور ...بچه ها که دور میز برگشتند حرفشان در مورد دکتر میم تمام شده بود و من در سکوت با یادآوری آن اتفاق ها به بشقاب غذایم خیره شده بودم.

اولین کسی هم هست که با قربانی همدردی می کند!

اینکه بفهمی دخترک قد بلند و ظریف و لاغر بخش کناری ،همانی که همیشه لبخند می زند ، همیشه دلسوزی می کند ، همیشه می گوید کلی کار دارد. یک روزهایی از فشار کار اشک می ریزد اما بی هیچ پاداشی کارَش را انجام می دهد.همانی که هر وقت از در شرکت وارد می شودحالت را میپرسد، همانیست که همه ی اخبار مربوط به همکاران را به دلخواه خودش تغییر داده و تا آنجا که بتواند تمام سعیَش را می کند که موجبات به هم ریختن جو بر علیه همکاران باشد، خیلی وحشتناک است!!