کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

خیلی وقتها یاد فیلم پارک وی می افتم!

داشتیم در مورد یک مقاله ی مهم که قرار است توی یک مجله ی مهم خارج از ایران چاپ شود صحبت می کردیم.داشت در مورد کارهایی که انجام داده و خدماتی که به پژوهشکده ارائه داده حرف می زد.حرفمان کشیده شد به یک سری اطلاعات مهم حقوقی و ...میان آنهمه بحث خشک و علمی برای تلطیف فضا حرف را کمی قطع کرد و از روزمره گفت از شب عید و حرفمان رسید به لحظه ی سال تحویل ، از من سوال کرد لحظه ی تحویل سال چه کار می کنم من هم برایش تعریف کردم قرار است یک جا جمع شویم هنوز رستورانش مشخص نیست اما قرار است یک جا باشیم که تا بعد از نهار خوش بگذرانیم با حالتی متعجب گفت: سال تحویل میان غریبه ها؟؟بدیمنه!!!

اول فکر کردم خیال دارد شوخی کند من هم با خنده ادامه دادم که حتی دیدن گربه ی سیاه هم بد یمن است اما متوجه شدم کاملا جدی برای من توضیح می دهد که نگاه کردن به صورت یک غریبه آنهم لحظه ی تحویل سال شمسی بدیمنی خواهد آورد تاکید داشت که حتی تلوزیون هم نباید روشن باشد و او و مادرش هر سال آن لحظه را با چشم بسته و سکوت می گذرانند.اینکه یک پسر سی و پنج شش ساله کنار مادرش زندگی می کند و خیلی از مسائل زندگی اش کاملا طبق نظر مادرش می گذرد شاید خیلی عجیب نباشد، اما دکوراسیون تمام قرمز خانه شان، چیزهایی که تعریف می کند، انتخاب مدل موی مورد پسند مادرش و پوشیدن لباسهایی که او تایید می کند کم کم دارد برای من ترسناک می شود...


کاش شاخ و دم داشت!

وارد میهمانی که شدم می دانستم از بچه های دانشکده هم چند نفر خواهد آمد تیلا را از دور شناختم برایَش دست تکان دادم و مثل بچه های ذوق زده سریع پالتویَم را آویزان کردم و به طرَفَش دویدم.محیا و نوشا هم بودند "ن" و "د" هم آن طرف تر ایستاده بودند با همه شان حال و احوال کردم و شروع کردیم به صحبت کردن ، هر کدام از هرکس که خبر داشتیم با هیجان می گفتیم مثلا فهمیدیم خ.ن دوسال است برای تحصیل از ایران رفته و بسیار موفق است. شنیدیم ن.ز دوتا بچه دارد و شاخهایمان درآمد چون سال آخر دانشکده کار مهاجرتَش درست شده بود.ش.ش هنوز توی همان شرکت کار میکرد و هنوز همان شکلی بود .عکسش را توی گوشی بچه ها دیدیم .سر میز شام داشتم پاستای غوطه ور در خامه را توی بشقاب می ریختم که اسم دکتر "میم" را شنیدم.و همزمان اظهار نظر هایی که در مورد او می شد.که چقدر انسان باسواد و پُرمغزی ست.چقدر مودب و جنتلمن است.من سکوت کردم .تکه ای مرغ و کمی سالاد کنار بشقابم کشیدم و سریع سر میزمان برگشتم .دکتر میم جنتلمن همان استادی بود که دوسال تمام بهترین دوست من بود.ساعتها با هم در کافه مینشستیم و گپ میزدیم.پسر تنهایی بود با اینکه خانواده اش با او زندگی میکردند اما همه ی زندگی اش در کتابهایش خلاصه شده بود.صحبتهایمان از مباحث درسی به کتابهای مورد علاقه مان رسید.بعد رسیدیم به فیلم.هم او ومن هر دو عاشق فیلم بودیم و ساعتها با هم فیلم می دیدیم .من برایَش گاهی از روابطم می گفتم و او گاهی راهنمایی ام میکرد.دوستی ما روال خوبی را داشت تا آن شب که قبل از خواب برایَش پی ام دادم که از دست مامان دلخور و عصبی هستم و میان تمام غر غر کردن هایم به یکباره نوشت بیا بغلم! اولش فکر کردم چیزی را اشتباه تایپ کرده اما در نهایت تعجب دیدم جملات بعد یکی پس از دیگری روی صفحه آمدند برایش نوشتم: متوجه منظورت نمیشوم! گفت: دوستت دارم!از همان اول هم دوستت داشتم!همان روزی که توی کافه کاپوچینو میخوردی و درباره کتاب ...حرف میزدی به این فکر میکردم که ...جملات می آمدند روی صفحه و من هر آن فکر میکردم الان است که چشمهایم از حدقه بیرون بیفتند و مجبور شوم دنبالشان بگردم.جملاتی که هنوز هم از به یادآوریشان تمام بدنم میلرزد و به این فکر میکنم که چرا بیماری جنسی شاخ و دم ندارد؟استاد دکتر میم محترم و با پرستیژ حتی در مورد نحوه ی در دست گرفتن خودکار من و نوشتن روی کاغذ هم، چنان تصورات زشت و چندش آوری داشت که هر آن ممکن بود روی صفحه ی گوشی بالا بیاورم.برایم ننوشت که وقتی حرف می زنی صدایت به دلم می نشیند یا وقتی نگاهم می کنی چشما نت مرا جذب می کند.آدم دگم و بسته ای نیستم و در زندگی ام همیشه آزادانه فکر کردم اما الفاظ و تخیلاتی که در جمله هایش داشت کاملا بیمارگونه بود گوشی را کنار گذاشتم و تا صبح ادای خوابیدن در آوردم.حس این که هر حرکت من در چشم این انسان بیمار دوسال تمام چگونه تعبیر شده حس اینکه کسی در ذهنش به حریمم وارد شده ، حس اینکه کسی برایم تعریف کند همیشه و همیشه با این خیالات وقت گذرانده و درخواست هایی از من بکند که تنم را بلرزاند واقعا وحشتناک بود.چند روز بعد از اینکه از همه جا بلاک شد.ایمیلی از او گرفتم که در آن به روش خودش توضیح داده بود حرفهایی که زده اصلا هم حرفهای بدی نیستند و تنها دلیلش این است که او مرا دوست دارد و یک سری اراجیف چندش آور ...بچه ها که دور میز برگشتند حرفشان در مورد دکتر میم تمام شده بود و من در سکوت با یادآوری آن اتفاق ها به بشقاب غذایم خیره شده بودم.

[من می مانَم ِ500] هر روز روزی سه بار قبل از شروع ترس

دیشب تمام دقایقی که کنارت بودم مثل همیشه لذت می بردم .وقتی کنار هم دراز کشیدیم و ازآن شبهایی بود که الکل کار خودش را کرده بود و تو حرف میزدی.برایَم تعریف میکردی از آن شب که تصمیم گرفتی مسیج بدهی باهم حرف زدیم و از آن شب که بالاخره قرار شد ببینَمَت.از آن روزی که کنار هم تازه فهمیدیم این همه سال چقدر اشتباه کردیم که باهم نبودیم.نه من کامل ترین زن جهانم و نه تو عالی ترین مرد این دنیا اما همین که مرا پُر می کنی و تو را آرام می کنم همین که آغوشت درست اندازه ی همه ی دلتنگی من است.همین که وقتی به من زل می زنی اطمینان دارم این نگاه و این لذت فقط و فقط مخصوص من است . همین که می دانی امن ترین جای دنیا برای من آغوش توست.همین که کنار هم ساعت یادمان میرود.خوابمان میبردو وقتی از خواب میپریم به بی خیالیمان میخندیم که یک شهر را پیچاندیم و حالا راحت خوابمان برده .همه ی اینها یعنی از همه ی دنیا ، بودنِ تو مرا بس! از تمام این زندگی ، بودنم تورا کافیست.موقع خداحافظی محکم در آغوشت گرفتم و مطمئن بودم تو هم همان اندازه که من پرم از حس خوب ، لبریزی!

از آسانسور که بیرون آمدم سوار ماشین که شدم شروع شد!ترس به جانم افتاد.یاد عکسها...یاد نبودنهایت...یاد بحث هایمان ...این شد که برایَت نوشتم:تو تا همیشه ی همیشه مال منی؟؟چند دقیقه بعد جواب دادی :خب معلومه که آره!!برایت نوشتم: لطفا فکر نکن که خنگم!ولی من از دوست داشتن می ترسم !لذت می برم اما میترسم!خودت که منو میشناسی!؟لبخند برایم فرستادی و یک دنیا حس خوب.تمام راه با خودم فکر میکردم شاید اگر تجربیات بد گذشته نبودند.این هراس از دست دادن همراهم نبود اما حالا هست و تو در زندگیَم تنها آدمی بودی که هراسم را درک کرده ای و هر بار سوال میپرسم درک میکنی که تو را زیر سوال نبرده ام و فقط میخواهم از زبانَت بشنوم تا آرام بگیرم.خانه که رسیدم تا آخر شب پشت پنجره ی آشپزخانه خیره به خیابان طعم خوشِ بودنت را مزه مزه میکردم دستهایم را دور لیوان بزرگم گرفته بودم و با خودم فکر میکردم چه خوب می شود اگر کم کم ترس را کنار بگذارم و لحظه ام را زندگی کنم.یا اینکه به تو بگویم هر روز روزی سه بار مرا از ماندَنَت مطمئن کنی! یکی از اینها باید کارساز شود...