داشتیم در مورد یک مقاله ی مهم که قرار است توی یک مجله ی مهم خارج از ایران چاپ شود صحبت می کردیم.داشت در مورد کارهایی که انجام داده و خدماتی که به پژوهشکده ارائه داده حرف می زد.حرفمان کشیده شد به یک سری اطلاعات مهم حقوقی و ...میان آنهمه بحث خشک و علمی برای تلطیف فضا حرف را کمی قطع کرد و از روزمره گفت از شب عید و حرفمان رسید به لحظه ی سال تحویل ، از من سوال کرد لحظه ی تحویل سال چه کار می کنم من هم برایش تعریف کردم قرار است یک جا جمع شویم هنوز رستورانش مشخص نیست اما قرار است یک جا باشیم که تا بعد از نهار خوش بگذرانیم با حالتی متعجب گفت: سال تحویل میان غریبه ها؟؟بدیمنه!!!
اول فکر کردم خیال دارد شوخی کند من هم با خنده ادامه دادم که حتی دیدن گربه ی سیاه هم بد یمن است اما متوجه شدم کاملا جدی برای من توضیح می دهد که نگاه کردن به صورت یک غریبه آنهم لحظه ی تحویل سال شمسی بدیمنی خواهد آورد تاکید داشت که حتی تلوزیون هم نباید روشن باشد و او و مادرش هر سال آن لحظه را با چشم بسته و سکوت می گذرانند.اینکه یک پسر سی و پنج شش ساله کنار مادرش زندگی می کند و خیلی از مسائل زندگی اش کاملا طبق نظر مادرش می گذرد شاید خیلی عجیب نباشد، اما دکوراسیون تمام قرمز خانه شان، چیزهایی که تعریف می کند، انتخاب مدل موی مورد پسند مادرش و پوشیدن لباسهایی که او تایید می کند کم کم دارد برای من ترسناک می شود...
دیشب تمام دقایقی که کنارت بودم مثل همیشه لذت می بردم .وقتی کنار هم دراز کشیدیم و ازآن شبهایی بود که الکل کار خودش را کرده بود و تو حرف میزدی.برایَم تعریف میکردی از آن شب که تصمیم گرفتی مسیج بدهی باهم حرف زدیم و از آن شب که بالاخره قرار شد ببینَمَت.از آن روزی که کنار هم تازه فهمیدیم این همه سال چقدر اشتباه کردیم که باهم نبودیم.نه من کامل ترین زن جهانم و نه تو عالی ترین مرد این دنیا اما همین که مرا پُر می کنی و تو را آرام می کنم همین که آغوشت درست اندازه ی همه ی دلتنگی من است.همین که وقتی به من زل می زنی اطمینان دارم این نگاه و این لذت فقط و فقط مخصوص من است . همین که می دانی امن ترین جای دنیا برای من آغوش توست.همین که کنار هم ساعت یادمان میرود.خوابمان میبردو وقتی از خواب میپریم به بی خیالیمان میخندیم که یک شهر را پیچاندیم و حالا راحت خوابمان برده .همه ی اینها یعنی از همه ی دنیا ، بودنِ تو مرا بس! از تمام این زندگی ، بودنم تورا کافیست.موقع خداحافظی محکم در آغوشت گرفتم و مطمئن بودم تو هم همان اندازه که من پرم از حس خوب ، لبریزی!
از آسانسور که بیرون آمدم سوار ماشین که شدم شروع شد!ترس به جانم افتاد.یاد عکسها...یاد نبودنهایت...یاد بحث هایمان ...این شد که برایَت نوشتم:تو تا همیشه ی همیشه مال منی؟؟چند دقیقه بعد جواب دادی :خب معلومه که آره!!برایت نوشتم: لطفا فکر نکن که خنگم!ولی من از دوست داشتن می ترسم !لذت می برم اما میترسم!خودت که منو میشناسی!؟لبخند برایم فرستادی و یک دنیا حس خوب.تمام راه با خودم فکر میکردم شاید اگر تجربیات بد گذشته نبودند.این هراس از دست دادن همراهم نبود اما حالا هست و تو در زندگیَم تنها آدمی بودی که هراسم را درک کرده ای و هر بار سوال میپرسم درک میکنی که تو را زیر سوال نبرده ام و فقط میخواهم از زبانَت بشنوم تا آرام بگیرم.خانه که رسیدم تا آخر شب پشت پنجره ی آشپزخانه خیره به خیابان طعم خوشِ بودنت را مزه مزه میکردم دستهایم را دور لیوان بزرگم گرفته بودم و با خودم فکر میکردم چه خوب می شود اگر کم کم ترس را کنار بگذارم و لحظه ام را زندگی کنم.یا اینکه به تو بگویم هر روز روزی سه بار مرا از ماندَنَت مطمئن کنی! یکی از اینها باید کارساز شود...