توی مترو دختری که موهایش را چسبانده بود روی پیشانی اش میگفت: دروغ میگن!خیلی بیشتر بودن همینا پیدا شدن بقیه رو پیدا نکردن.خانم میانسالی که روسری اش را گره زده بود زیر چانه اش گفت : من امروز اونجا بودم قیامت بود اشک توی چشمهاش جمع شد بعد رو کرد به خانم کناری اش که با تاسف سر تکان میداد و پرسید:شهرزیبا باید از کجا برم؟
مسیج دادی که :کجایی؟کی میرسی؟
نگاه کردم روی دیوار ایستگاه و نوشتم :ایستگاه "شادمان!" همان موقع توی ایستگاه "شادمان" بود که دختر کوله پشتی چریکی به خانم های دورَش بسیار متخصص وار توضیح می داد که آن جنازه های "درسته"!!! که روی دست حمل میشدند سالم بودند اما یکی شان با اینکه بزرگ بوده و به نظر کامل می رسید محکم نبوده و قطعا متلاشی ....و توضیحاتی در مورد آنهایی که روی دست نبودند درون برانکارد جمع کرده بودنشان...یک حرکت ناگهانی همه مان را به روی هم پرت کرد و دخترک کوله پشتی چریکی بعد از اینکه دوباره در موقعیت قبلی ایستاد شروع کرد به تشریح اوضاع .حالم آشوب بود. دختری که موهایش راچسبانده بود روی پیشانی اش رژصورتی عروسکی خانم دستفروش را امتحان میکرد و همین میان نظراتی در مورد اینکه کجا دفن شدند و چرا همه شان در یک قطعه دفن نشدند ارائه می داد.بالاخره رسیدیم ...خودم را به خیابان که رساندم تو را دیدم با لبخند نشسته ای و از دور مرا نگاه میکنی.داخل ماشین تا خانه ی من فقط یک "سلام چطوری" بود و قیافه ی درب و داغان و خسته ی من و صد البته انتخاب هوشمندانه ی موسیقی از سوی تو.
غم را ادامه دادن حماقت محض است اما باید راهی باشد برای اینکه دوباره کوهی از غم در زندگیمان آوار نشود باید راهی باشد که سهم من و تو بیشتر از تشخیص و کنفرانس در مورد بدنهای بی جان عزیزان مردم باشد...من و تو هر چند دور هر چند کوچک ، اما انتخابمان آنقدر بزرگ هست که بتواند کمی دلمان را قرص کند...
من تو را صدا میزدم وقتی روبروی آیینه دست میان موهایت می کردی که مرتبشان کنی.طبق عادت همیشگی دم ابروهایت را بالا داده بودی و خودت را واکاوی میکردی...من نشسته بودم روی صندلی پشت سرت و نگاهت می کردم صدایت کردم ...کت مشکی ات را پوشیدی چقدر برازنده ی تو بود و من همان لحظه انگار باز عاشقَت می شدم.صدایت کردم! شیشه ی سپید رنگ ادکلن را از روی میز برداشتی ادکلن می زدی و زیر لب چیزی زمزمه میکردی .بیرونِ اتاق میهمانی بود.تازه فهمیدم!صدای موسیقی می آمد.کسی نامَت را صدا زد.جواب دادی الان می آیم.
صدایَت کردم.در اتاق باز شد، خودَش بود صدایت کرد و دستت را کشید. خندیدی.هر دو می خندیدید.حالا صدای موسیقی بلند تر شده بود.صدایت کردم .از کنارم رد شدی .رفتی میان جمع، میخندیدی اوهم می خندید صداها شروع کردند به کش آمدن.همه آدمهای توی میهمانی مثل نقاشی آبرنگی که لیوان آب رویشان ریخته باشند رنگ پس دادند و روان شدند روی زمین .من بودم .نشسته بودم روی صندلی و تو آن سوی خط تلفن صدایم می زدی فکر کنم داشتی توجیهم میکردی که میهمانی امشب را باید بروی چون تنها یک میهمانی دوستانه است.من روی صندلی نشسته بودم و به تو که حالا میان رنگهای آبرنگ گم شده بودی خیره شده بودم ...
اینکه بفهمی دخترک قد بلند و ظریف و لاغر بخش کناری ،همانی که همیشه لبخند می زند ، همیشه دلسوزی می کند ، همیشه می گوید کلی کار دارد. یک روزهایی از فشار کار اشک می ریزد اما بی هیچ پاداشی کارَش را انجام می دهد.همانی که هر وقت از در شرکت وارد می شودحالت را میپرسد، همانیست که همه ی اخبار مربوط به همکاران را به دلخواه خودش تغییر داده و تا آنجا که بتواند تمام سعیَش را می کند که موجبات به هم ریختن جو بر علیه همکاران باشد، خیلی وحشتناک است!!