کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

اگه میخوای بمونی باید خیلی چیزا رو یاد بگیری

همکار جدید هنوز نمی داند محیط اینجا با خیلی شرکت ها متفاوت است.دختر زیبا و متینی ست.این اولین سابقه ی کار اوست و هنوز دستگیرش نشده که اینجا هر حرفی که بزند بر علیه خودش استفاده خواهند کرد. و هر کاری که بکند دست آخر به ضرر خودش تمام خواهد شد. با ذوق می آید سرکار و از ته دل به لبخند های ماسیده ی همکاران جواب میدهد و هر چه می بیند می شنود نظرش را به راحتی بیان می کند. درست مثل لاله دوست صمیمی ام! اینجا که کار می کرد خودَش بود و عقایدَش را راحت به زبان می آورد.اگر از کسی خوشش نمی آمد بیخود و بی جهت برای خوش آیندَش کاری انجام نمی داد.همین شد که وقتی مدیر شرکت به او توهین کرد سکوت نکرد و درگیری لفظی شروع شد و ...تمام!وسایلَش را درون یک بگ بزرگ مقوایی جمع کرد و برای همیشه از شرکت ما رفت. ما اما همگی یاد گرفتیم هنگام ورود به اینجا کنار دستگاه ساعت زنی نقاب هایمان را به چهره بزنیم و وارد ساختمان شویم.خودمان یاد گرفتیم چه کار کنیم که به ما توهین نکنند.یاد گرفتیم چه طور برخورد کنیم که مدام پرشان به پرمان نگیرد و چکار کنیم که فکر نکنند که از بستن قرار داد با ما ضرر کرده اند.گاهی وقت ها به این فکر می کنم که شاید روزی وقتَش برسد که آنقدر قوی باشم که بتوانم کنار دستگاه ساعت زنی نقابَم را به صورتم نزنم و در مقابل بی منطقی های مدیرم بایستم و اگر هزینه اش از دست دادن کارم باشد، آن را بپردازم.اما وقتی فیشها و اقساط و شرایط بیکاری و اینها همه جلوی چشمانم میرقصند میبینم که عاقلانه ترین کار همین کنار آمدن با این خانواده ی مجنون است که هر کدامشان ساز خودشان را کوک میکنند و هر کدام به شیوه ی خود می نوازند.یک وقتهایی که چیزی اذیتم میکند میروم کنار پنجره ی قدی رو به خیابان و آدمها را نگاه می کنم و با خودم میگویم در عوض حالا شغل داری.مطمئن هستی هر ماه مبلغی حتما در حسابَت هست.قسط هایت را میپردازی. برای خودَت کتاب میخری و گاهی خودَت را به کافه دعوت میکنی. بعد خدا نکند که میان آدمها دخترکی را ببینم با تخته شاسی بزرگ یا پسرکی با یک ساز موسیقی روی دوش...تازه درونم یک نفر میگوید در مقابل این کار نقاشی کردنت، تاتر دیدنَت، موسیقی گوش دادنَت ، باشگاه رفتنت و خیلی چیزهای دیگر را داری از دست می دهی...همکار جدید هنوز خیلی چیزها را نمی داند...

[من می مانَم ِ500] هر روز روزی سه بار قبل از شروع ترس

دیشب تمام دقایقی که کنارت بودم مثل همیشه لذت می بردم .وقتی کنار هم دراز کشیدیم و ازآن شبهایی بود که الکل کار خودش را کرده بود و تو حرف میزدی.برایَم تعریف میکردی از آن شب که تصمیم گرفتی مسیج بدهی باهم حرف زدیم و از آن شب که بالاخره قرار شد ببینَمَت.از آن روزی که کنار هم تازه فهمیدیم این همه سال چقدر اشتباه کردیم که باهم نبودیم.نه من کامل ترین زن جهانم و نه تو عالی ترین مرد این دنیا اما همین که مرا پُر می کنی و تو را آرام می کنم همین که آغوشت درست اندازه ی همه ی دلتنگی من است.همین که وقتی به من زل می زنی اطمینان دارم این نگاه و این لذت فقط و فقط مخصوص من است . همین که می دانی امن ترین جای دنیا برای من آغوش توست.همین که کنار هم ساعت یادمان میرود.خوابمان میبردو وقتی از خواب میپریم به بی خیالیمان میخندیم که یک شهر را پیچاندیم و حالا راحت خوابمان برده .همه ی اینها یعنی از همه ی دنیا ، بودنِ تو مرا بس! از تمام این زندگی ، بودنم تورا کافیست.موقع خداحافظی محکم در آغوشت گرفتم و مطمئن بودم تو هم همان اندازه که من پرم از حس خوب ، لبریزی!

از آسانسور که بیرون آمدم سوار ماشین که شدم شروع شد!ترس به جانم افتاد.یاد عکسها...یاد نبودنهایت...یاد بحث هایمان ...این شد که برایَت نوشتم:تو تا همیشه ی همیشه مال منی؟؟چند دقیقه بعد جواب دادی :خب معلومه که آره!!برایت نوشتم: لطفا فکر نکن که خنگم!ولی من از دوست داشتن می ترسم !لذت می برم اما میترسم!خودت که منو میشناسی!؟لبخند برایم فرستادی و یک دنیا حس خوب.تمام راه با خودم فکر میکردم شاید اگر تجربیات بد گذشته نبودند.این هراس از دست دادن همراهم نبود اما حالا هست و تو در زندگیَم تنها آدمی بودی که هراسم را درک کرده ای و هر بار سوال میپرسم درک میکنی که تو را زیر سوال نبرده ام و فقط میخواهم از زبانَت بشنوم تا آرام بگیرم.خانه که رسیدم تا آخر شب پشت پنجره ی آشپزخانه خیره به خیابان طعم خوشِ بودنت را مزه مزه میکردم دستهایم را دور لیوان بزرگم گرفته بودم و با خودم فکر میکردم چه خوب می شود اگر کم کم ترس را کنار بگذارم و لحظه ام را زندگی کنم.یا اینکه به تو بگویم هر روز روزی سه بار مرا از ماندَنَت مطمئن کنی! یکی از اینها باید کارساز شود...

درد آغوشی کشیده ام که مپرس!

یک روزهایی آدم میان دو شانه اش درست وسط قفسه سینه اش ،بازوانَش و دست هایَش تیر می کشد.یک روزهایی بغلِ آدم درد میگیرد!اینجور مواقع به فرناز می گویم بغلم درد می کند و او می خندد و میگوید تو رد دادی بنده ی خدا! اما واقعا آدم یک روزهای انگار تازه می فهمد چقدر زمان گذشته از آخرین باری که در آغوش گرفته و در آغوش گرفته شده.همان زمان است که حس می کنم جایی میان دستهایم و قفسه ی سینه ام تیر می کشد.همین وقتهاست که انسان دیوانه می شود به سرش می زند و مثل دیوانه ها گوشی اش را بر میدارد و به شماره ای که می داند هیچ وقت مسیجهایش را نخواهد دید مسیج می دهد. می نشیند عکسهایَش را تماشا می کند و فکر میکند حتما او هم دلتنگ شده!!!به راستی چه چیزی باعث می شود یک انسان تا به این درجه از خر شدگی برسد که با خودش فکر کند اگر دلتنگ کسیست و اینهمه در فکر اوست ، او هم دلتنگش شده؟ گاهی دیوانگی اش آنقدر اوج میگیرد که شروع می کند به زنگ زدن ...زنگ زدن...زدن...و اینکه پاسخی نیست می شود سیلی و محکم می خورد توی صورتَش و انگار تازه از خواب بیدار می شود!

من میان همه ی عکسها و خبر ها این را می شنوم

من زن خوشبختی بودم .شوهرم را دوست داشتم .پسرمان او را میپرستید قهرمان زندگی اش بود.روزهایی که خانه بود باهم فیلم می دیدیم ، خرید می رفتیم.قدم می زدیم .من زن خوشبختی بودم .حتی وقتی دعوا می کردیم .حتی وقتی دلخور می شدیم .من زن خوشبختی بودم وقتی با لذت از قیمه ی دستپخت من تعریف می کرد یا وقتی می فهمید رنگ موهایم عوض شده .من زن خوشبختی بودم تا پنجشنبه ...حالا نشسته ایم روبروی تلی از خاک آدمها داد می زنند.همکارانَش بغض میکنند.من اما خیره شده ام به خاکها و دود سفید لعنتی ...دیر کرده اند...من به همه شان گفتم که نشسته ام خوشبختی ام را بدهند با خودم ببرم.اما دیر کرده اند.بوی دود بینی ام را می سوزاند.مردان زیادی بهت زده نشسته اند به "همه" ی زندگی شان زیر آوار نگاه می کنند.یکی شان می گوید "همه " ی زندگی ام سوخت چکها و اسناد و جنسها،بد بخت شدم ...چه کنم...دهانم باز می شود و میگویم همه ی زندگی من هم آنجاست زیر سنگها و آهن ها ، آمده بودهمه ی زندگی شما را نجات دهد .گفته بود زود برمیگردد.آمده ام خوشبختی ام را بگیرم و با خود به خانه ببرم .پسرکم منتظر است.مردهایی که مانند مسخ شده ها راه می روند زیادند..گاهی با خودشان حرف می زنند...گاهی آرام بر سر میکوبند...زنان دیگری هم هستند که هرازگاهی نامی را صدا می کنند.اشک می ریزند.ضجه می زنند، ما همه منتظریم .