کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

فکرشم نمی کردم تا این حد آزار دهنده باشم :)

می شه انقدر داد نزنی! اینو من گفتم.سکوت کرد و نگاهم کرد!انگار کسی تا حالا بهش نگفته بود نباید داد بزنه .بدون اینکه ترسی به خودم راه بدم گفتم : من از صدای بلند بدم میاد.پوزخندی زد و گفت:منم از خیلی چیزها خوشم نمیاد!گفتم خب تحملشون نکن.بعد وادار شد مودب و آرام تر برام توضیح بده که چجوری باید اون کار محول شده رو انجام می دادم و الان کجاها رو اشتباه کردم.تشکر کردم و داشتم از اتاقش می رفتم بیرون که گفت:من از خیلی چیزا خوشم نمیاد مثلا این مانتوی بد رنگ تو با اون آستین های گل گلی!یا اون دمنوش بوگندو که صبح به صبح دم می کنی و پشت میز می خوری! (دمنوش پونه آویشن رو می گفت بد سلیقه!)ولی از یه چیزی خوشم میاد.اونم زبون دراز و  روی زیادته که می دونم همیشه همینقدر شایدم بیشتر بمونه!یه "ممنون" آروم گفتم و سرم رو انداختم پایین و اومدم بیرون !وقتی در رو می بستم صداشو شنیدم که می گفت: ازون شعرا و تمرین خطاطیت که همیشه رو میزت ولو شده هم خوشم میاد!

خندیدم.پای تلفن داشت سر یکی دیگه داد می زد.آستینایگل گلی  مانتوم رو مرتب کردم و به کارام ادامه دادم...


اگه میخوای بمونی باید خیلی چیزا رو یاد بگیری

همکار جدید هنوز نمی داند محیط اینجا با خیلی شرکت ها متفاوت است.دختر زیبا و متینی ست.این اولین سابقه ی کار اوست و هنوز دستگیرش نشده که اینجا هر حرفی که بزند بر علیه خودش استفاده خواهند کرد. و هر کاری که بکند دست آخر به ضرر خودش تمام خواهد شد. با ذوق می آید سرکار و از ته دل به لبخند های ماسیده ی همکاران جواب میدهد و هر چه می بیند می شنود نظرش را به راحتی بیان می کند. درست مثل لاله دوست صمیمی ام! اینجا که کار می کرد خودَش بود و عقایدَش را راحت به زبان می آورد.اگر از کسی خوشش نمی آمد بیخود و بی جهت برای خوش آیندَش کاری انجام نمی داد.همین شد که وقتی مدیر شرکت به او توهین کرد سکوت نکرد و درگیری لفظی شروع شد و ...تمام!وسایلَش را درون یک بگ بزرگ مقوایی جمع کرد و برای همیشه از شرکت ما رفت. ما اما همگی یاد گرفتیم هنگام ورود به اینجا کنار دستگاه ساعت زنی نقاب هایمان را به چهره بزنیم و وارد ساختمان شویم.خودمان یاد گرفتیم چه کار کنیم که به ما توهین نکنند.یاد گرفتیم چه طور برخورد کنیم که مدام پرشان به پرمان نگیرد و چکار کنیم که فکر نکنند که از بستن قرار داد با ما ضرر کرده اند.گاهی وقت ها به این فکر می کنم که شاید روزی وقتَش برسد که آنقدر قوی باشم که بتوانم کنار دستگاه ساعت زنی نقابَم را به صورتم نزنم و در مقابل بی منطقی های مدیرم بایستم و اگر هزینه اش از دست دادن کارم باشد، آن را بپردازم.اما وقتی فیشها و اقساط و شرایط بیکاری و اینها همه جلوی چشمانم میرقصند میبینم که عاقلانه ترین کار همین کنار آمدن با این خانواده ی مجنون است که هر کدامشان ساز خودشان را کوک میکنند و هر کدام به شیوه ی خود می نوازند.یک وقتهایی که چیزی اذیتم میکند میروم کنار پنجره ی قدی رو به خیابان و آدمها را نگاه می کنم و با خودم میگویم در عوض حالا شغل داری.مطمئن هستی هر ماه مبلغی حتما در حسابَت هست.قسط هایت را میپردازی. برای خودَت کتاب میخری و گاهی خودَت را به کافه دعوت میکنی. بعد خدا نکند که میان آدمها دخترکی را ببینم با تخته شاسی بزرگ یا پسرکی با یک ساز موسیقی روی دوش...تازه درونم یک نفر میگوید در مقابل این کار نقاشی کردنت، تاتر دیدنَت، موسیقی گوش دادنَت ، باشگاه رفتنت و خیلی چیزهای دیگر را داری از دست می دهی...همکار جدید هنوز خیلی چیزها را نمی داند...