کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

من از تو راه برگشتی ندارم

به قول خودت گریزی نیست از تو!نبودنت نشدنی ست انگار!هر دو از نبودن هم کم آوردیم این بار هم! تلفن کردی و گفتی:تمامش کن! من و تو بدون هم نمی تونیم!خودت هم خوب می دونی اینو!

می دونستم؟آره! خوب می دونستم بدون هم نمی تونیم !بیهوده تلاش کرده بودم از خودم و خودت دور شوم.آمدی یک روز صبح.قبلش خیلی مظلومانه پرسیدی:بیام؟توی دلم گفتم: سرتق جان! من می توانه به این سوال تو جواب "نه" بدهم؟ جواب دادم: کی می رسی و نیم ساعت بعدش تو آمدی.پریشان و به هم ریخته.به روی خودم نیاوردم که چه به روزت آورده بود این دوری تحمیلی!ولی دست که بین موهایت بردم توی چشمانت که نگاه کردم خودت فهمیدی که خیلی چیزها را دیدم و در گوشم زمزمه کردی: نکن اینکارها رو! صبحانه که می خوردیم برایم از کارهای به هم ریخته ی شرکت گفتی و می دانستم چاشنیَش اذیت های هما ست اما تو هیچ وقت عادت نداری از کسی بد بگویی و خصوصا سعی می کنی از هما حرف نزنی! دقیقا می دانستم کجای حرفهایت هما را حذف می کنی و مثل همیشه میان حرف زدنت سکوت می کردی و می پرسیدی: چیه باز؟ تو اون کله ت چی می گذره؟

و من لبخند بودم و سکوت.بعد از صبحانه نشستیم  به تعریف کردن از این چند روز و من میان تعریفهایم ماجرای گوشواره را هم تعریف کردم. داشتم ماجرا را برایت می گفتم پشتم به تو بود و بازوهای امنت دور بازوهایم،  وقتی حرفم تمام شدبا یک حرکت سریع مرا به سمت خودت چرخاندی و گفتی چرا بازوم خیس شد؟ببینمت؟! و چشمهای خیس من که هیچ رازی را نگه نمی دارند...

پیشانی ام که غرق بوسه شد هزار بار از حماقت خودم پشیمان شدم.یک پیشانی پر از عطر پرتقال را به چه بخشیده بودم؟دهانم پر از طعم خوش پرتقال  و چشمانم لبریزاز مهری که از چشمانت به چشمم ریخته می شد...

داشتم نهار آماده می کردم که آمدی توی آشپزخانه تکیه دادی به سینک نگاهم کردی و گفتی: من امروز توی زندگی تو پیدا نشدم که بخواهم امروز از زندگیت به راحتی برم! دیگه این کار رو نکن . سکوت کردم!در واقع خجالت کشیدم...یک تکه از خیار توی سالاد را توی دهانت گذاشتی و به شوخی چپ چپ نگاهم کردی و رفتی توی هال.راه رفتنت را نگاه کردم و با خودم فکر کردم نبودن قدمهایت توی این خانه چه درد عظیمی بود که خودخواسته می خواستم تحملَش کنم...

من به جای تو "خودَت" را دوست می دارم

گفتی :درگیر یک مساله ی کاری هستم که خیلی مهم و سخت است.خودم این را می دانستم.اما چهارشنبه بود.چهارشنبه ها تو مال منی جانم!یادت رفته؟نوشتی :عزیزم سعی میکنم حتما بیایم حتی اگر دیر شوداما اگر کار داری خانه نمان به کارهایت برس.و من مطمئن بودم که می روم و در خانه منتظرت خواهم ماند.ساعتی بعد تویی و منی که همه ی دنیا را گذاشته ام کنار و غرق شده ام میان بازوانی که برایم امن ترین جای دنیاست...یادم رفته بود برایت بگویم وقتی میان بازوانت خودم را جمع میکنم چقدر امنم!منی که هیچ گاه در زندگی ام طعم امنیت به طور کامل را نچشیده ام.منی که همیشه و همیشه ترسیده ام از همه چیز ...بوی پرتقال میپیچد در دهانم روی صورتم و همه ی فضای دورمان پرتقالی میشود.میگویی این روزها حال خوبی نداری دستم را میان موهای مشکی ات فرو میبرم : چرا؟

چشمهایت به سمت من میچرخد: چون این روزا دیگه خودم نیستم! نه که نباشم ها !ولی اونی که میخواستم بشم نیستم! 

و من صورتم را روی پوستَت میکشم با خودم فکر میکنم خب اینها مربوط می شود به ایده آلیست بودن همه مان و چندان نا امید کننده نیست اما آن میان فکری به ذهنم خطور می کند:یعنی از اینکه اینجا هستی هم رضایت نداری؟یعنی اینجا کنار من هم خودت نیستی؟سرم را از روی سینه ات بلند کردم و پرسیدم با من چی؟با من خودتی؟انگار متعجب شده باشی و بعد خندیدی که : ای فرصت طلب! و بعد با اشاره ی سر تایید کردی که با من خودَت هستی، گفتی با تو خودم هستم اما کاش می تونستم با تو همونجوری که دلم می خواد باشم.....باقیَش در باره ی همانی بود که هر دوی ما می دانیم.یک تصمیم اشتباه، درگیر شدنت برای یک قرارداد و حالا تاوان آن تصمیم را هر دومان می دهیم.یک آن غم وحشتناکی آمد و در جانم نشست. انگشتانت  را روی صورتم میکشیدی و انگار تو هم می دانستی به چه فکر میکنم. حق میدهم خودت را دوست نداشته باشی ولی من همین خودِ پر اشتباهت را هم دوست دارم و ایمان دارم دوباره همانی خواهی شد که بودی ...ایمان دارم.

روزی از سالهای دور

از مدرسه برمیگردم.وارد کوچه ی بلند که مامان همیشه از آن متنفر است می شوم .کوچه ده دوازده تا بن بست روبروی هم دارد و یک جوی آب خیلی باریک که از وسط آن رد میشود.کوچه پر است از تیر چراغ برق که همه منظم کنار هم ایستاده اند.بینی و صورتم یخ زده است از سرما کلاه سرم کرده ام اما شالگردن را جلوی بینی ام نمی گیرم!دوست ندارم!بوی پفک مانده می دهد!حتی وقتی مامان تازه آن را شسته باشد.لخ لخ کنان کوچه را به سمت پایین میروم صدای گریه ی بچه می آید و بوی سیب زمینی سرخ کرده.یکی از همین خانه ها نهار قیمه دارند و حتما یک بچه ای هست که مدام از کنار ماهیتابه سیب زمینی کش برود و با لذت یواشکی بین راه آشپزخانه و اتاق خواب تند تند فوتَش کند و بخورد.کمی پایینتر چند جوان کنار یکی از تیرهای چراغ برق ایستاده اند و در مورد فوتبال حرف میزنند.زیر چشمی نگاهشان می کنم و با خجالت بچه گانه ام رد می شوم.بوی قرمه سبزی ِیکی از خانه ها کوچه را پر کرده، بویی که باعث می شود قاروقور شکمم بیشتر شود.کمی جلوتر بوی پیاز داغ می آید و این بو انگار این قسمت کوچه ماسیده شده است تقریبا هر روز ظهر که به اینجای کوچه می رسم بوی پیاز داغ باعث می شود بوی پفک گندیده را ترجیح دهم و شالم را روی بینی ام بکشم.دستهایم را توی جیبهای کاپشنم فرو می کنم و فکر می کنم خانه ی گرم و نرم الان منتظر من یخ زده است و مامان امروز دانشگاه ندارد.لبخند میزنم.از جلوی در خانه ی مریم رد میشوم و با خودم فکر میکنم چه خوب می شد اگر مریم اینها انقدر زود از اینجا نمی رفتند.هنوز می شد بعد از تمام کردن مشقهایمان با هم مداد بازی کنیم!مدادها هر کدام جان می گرفتند مثل آدمها صبح به صبح بیدار می شدند درس میخواندند سر کار می رفتند ،عاشق می شدند ،عروسی میکردند، بچه دار می شدند و زندگیشان را ادامه می دادند.از زندگی همین ها را می دانستیم.حالا مریم اینها از این محله رفته بودند.به مادرش از طرف اداره خانه ای تعلق گرفته بود و همین ما را از هم جدا کرد.غصه ام میگیرد!دو سه تا پسر بچه دنبال هم می دوند و بلند بلند میخندند.زهرا از بن بست قبل از بن بستِ ما می آید بیرون و با عجله به من سلام میدهد و اشاره میکند که برویم پشت دیوار عقب نشینی یکی از ساختمانهای تازه ساز بن بست روبرویی،یک چیزی شبیه آویز جاکلیدی در دستانم میگذاردو میگوید این را علیرضا دوستِ داداش مهدی برات درست کرده.این رو هم داد که بدم بهت.یک کاغذ تا شده را از توی یقه ی لباسش در می آورد.من گرم میشوم و قطرات عرق را روی پیشانی ام حس میکنم.مهدی سرش را از در خانه بیرون می آورد و زهرا را صدا میکند.زهرا هراسان دور می شود.من می مانم هدیه هایم!من می مانم و سوالهای زیادی که در سرم هست.من می مانم و حس عجیبی که درون خودم دارم.به خانه می رسم.اشتها ندارم.می روم توی تخت خودم را مچاله می کنم زیر پتو و کورمال کورمال نامه را می خوانم.علیرضا پسر 15یا 16 ساله ی همسایه ی چند بن بست بالاتر از ما برایم نامه ی عاشقانه فرستاده و این موضوع آنقدر هیجان انگیز است که از خوردن سبزی پلوی مامان هم بگذرم.

 خط اول نامه یک بیت شعر است از حافظ:

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگــر یاد نداد اســــــــتادم

و چند خط دیگر که احتمالا از روی نامه های عاشقانه ی دیگران کپی شده است.

کنارَش یک شمع کشیده که در حال اشک ریختن است و یک پروانه که کنارشعله ی شمع بال میزند.نقاشی با سیاه قلم کار شده و خیلی زیباست و شعرها تمامشان با خط بسیار عالی نوشته شده است.

ذوق می کنم ،نامه را میخوانم و می خوانم آخر نامه چشم و ابروی زیبایی نقاشی شده و یک شعر در وصف زیبایی چشمان یار

از شعر ها تا حدی بیشتر سر در نمی آورم.ولی پر شده ام از یک حس خاص یک حس گرم .تپش قلبم ،گر گرفتن صورتم و نفسهای تند شده ام اولین تجربه ی دوست داشتن من است .و من همین امروز در 13 سالگی بزرگ شده ام.