یک روزهایی آدم میان دو شانه اش درست وسط قفسه سینه اش ،بازوانَش و دست هایَش تیر می کشد.یک روزهایی بغلِ آدم درد میگیرد!اینجور مواقع به فرناز می گویم بغلم درد می کند و او می خندد و میگوید تو رد دادی بنده ی خدا! اما واقعا آدم یک روزهای انگار تازه می فهمد چقدر زمان گذشته از آخرین باری که در آغوش گرفته و در آغوش گرفته شده.همان زمان است که حس می کنم جایی میان دستهایم و قفسه ی سینه ام تیر می کشد.همین وقتهاست که انسان دیوانه می شود به سرش می زند و مثل دیوانه ها گوشی اش را بر میدارد و به شماره ای که می داند هیچ وقت مسیجهایش را نخواهد دید مسیج می دهد. می نشیند عکسهایَش را تماشا می کند و فکر میکند حتما او هم دلتنگ شده!!!به راستی چه چیزی باعث می شود یک انسان تا به این درجه از خر شدگی برسد که با خودش فکر کند اگر دلتنگ کسیست و اینهمه در فکر اوست ، او هم دلتنگش شده؟ گاهی دیوانگی اش آنقدر اوج میگیرد که شروع می کند به زنگ زدن ...زنگ زدن...زدن...و اینکه پاسخی نیست می شود سیلی و محکم می خورد توی صورتَش و انگار تازه از خواب بیدار می شود!
بعد از اینهمه وقت پیدایت شد و من تمام دلتنگی و خشمی که از نداشتنت و نبودنت داشتم روانه ی کلمات کردم .هر چه دلم خواست گفتم .تو را متهم به دروغگویی بی معرفتی بی وفایی کردم و تو...تو خوب می دانستی همه ی اینها برای چیست .مسیج های بلند بالا و طولانی من را با یک خط معذرت می خواهم یا به خدا اینطور که فکر می کنی نیست جواب می دادی و من رفته رفته آرام می شدم اما هنوز منتظر بودم.هی معادله می ساختم و بحث می کردم و تو مدام سعی در تحلیل موقعیت داشتی میان بحث کردن و تند تند حمله کردن با کلمات به یکباره صدایت زدم و گفتم به جای همه ی این تحلیل ها و توجیه ها به من بگو که مهمم بگو که هیچ کس جز من اولویت زندگی احساسیت نیست!جای اینهمه حرف مرا با کلمات آرام کن .به من بگو که نبودنهایت نباید مرا بترساند...سکوت کردی و هر دو آرام شدیم برایم گفتی از اینکه نبودنت از بی توجهی نیست نبودنهایَت از سر فراموشی نیست و من رفته رفته گرم شدم ...به همین سادگی
از آنهایی بود که فقط می خواست فان داشته باشد...با یک نفر دوست شود با هم کافه بروند حرف بزنند،از خودش و کارهایش تعریف کند تو از خل بازیهایت بگویی هی بخندد و تو با قهقهه همراهی اش کنی...باهم بروید بنشینید روی کاناپه ی بزرگ روبروی تلوزیون فیلم ببینید بعد وسط فیلم دیدن به تو خیره شود صدایش را بیاورد پایین و نجواگونه چیزی بگوید ...تو لبخند بزنی و به تلوزیون خیره شوی تورا با طعم آبنبات قهوه ای که اکثرا توی دهانش هست ببوسد نوازش کند ...می خواست یکی باشد که بعد از دوش گرفتنش کله اش را از حمام بیاورد بیرون و داد بزند باز حوله را جا گذاشتم و تو بروی و کلی سر به سرش بگذاری و بخندید...یکی باشد که گاهی شبها از خودش سلفی بیندازد و بفرستند و بگوید الان چطورم؟ مدام با هدیه های کوچک و بزرگ تو را سورپرایز کند . برایت چای بریزد بیاورد کنار تخت و هی خرما بچپاند درون حلقت که بخور بدبخت تو لاغر بشو نیستی پس خودت رو عذاب نده .به تو بگوید لحظات با تو خیلی خوب است و حس خوشبختی و شادی خوبی دارد وقتی کنار توست...تو درست وسط همه ی اینها درست وقتی که دارد با اشتها چیپس و پنیر می خورد و میانش خاطره های خنده دار تعریف میکند و می خندی به یکباره یادت بیا ید که همه چیز تنها فان است!بعد همانطور که کاهوهای پر از پارمزان را می جوی درجه ی علاقه ات را محکم نگه داری و کنترلَش کنی ...کنترل این درجه ی لعنتی خیلی درد دارداما تو یاد گرفته ای با خودَت رو راست باشی...حالا که فشار کار او و شلوغی روزهای تو آنقدر زیاد شدکه دیگر نتوانستید همراه فان هم باشید راحت تر تحمل می کنی.تکلیفَت با خودت و دلَت از اول معلوم شده بود و حالا نبودَنَش کابوسَت نبود.حالا که فکر می کنی می بینی فان بودن هم آنقدر ها بد نبود .تو آن روزها را فارغ از هر فردایی به شادی تمام می کردی و در لحظه لذت می بردی و حالا نبودنش تو را دلتنگ می کند اما نمی کُشد...