کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

هدیه ای که نمی توان بازپس گرفت

اینکه اعتقاد و علاقه ای به خریدن خرس و گل سرخ و شکلات نداریم. اینکه خیلی برایمان مهم و حیاتی نیست که حتما شب چهاردهم فوریه شال و کلاه کنیم و برویم توی یک کافه و بعد عکسهایش را در صفحه ی اینستایمان بگذاریم، اینکه هیچ سالی بساط کیک و شمع و شب خاص نداریم به عقیده ی من نه نشانه ی خیلی با کلاس بودنمان است نه نشانه ی بی کلاسی و بسته فکر کردنمان.تو دیشب یک دسته گل اندازه ی خودم دستت نبود.ده تا بادکنک هلیومی را هم به جعبه ی کادو وصل نکرده بودی  ولی همه ی کارهایت را کنار گذاشته ای برای همین دو ساعتی که می توانستی مرا ببینی، همه قرار هایت را کنسل کردی و وقتی توی اتوبان نیایش خون خونم را می خورد که مانده ام توی ترافیک برایت مسیج فرستادم که هنوز خیلی راه مانده تا برسم تو کجایی؟ جواب دادی جلوی در! تمام راه را به این فکر می کردم : تویی که زمان الان برایت حکم طلا دارد به خاطر دیدنم اینهمه وقت جلوی در خانه معطل شده ای...بدت نیاید ولی صادقانه میگویم ذوق زده شده ام .از معطل شدنت به خاطر خودم خودخواهانه ذوق زده شدم.تمام دو ساعت حرف زدیم خندیدیم حتی وقت داشتیم دعوا هم راه بیندازیم. تند شدی و مرا بابت سرک کشیدن توی کاری که بیشتر به خودم آزار می رساند مواخذه کردی و همین خوب است که من از خودت هم به خودَت پناه میبرم. سرم را چسبانده بودم روی سینه ات مچاله شده بودم توی آغوشَت تا آرام شوی کم کم...آرام شوی تا دوباره بتوانم توی چشمانت زل بزنم و لحظه را زندگی کنم.روز عشق من هر روزی که تو باشی ساخته میشود با یک لبخند با مکث بین بوسه های پرتقالی آرام با آغوش امن...

من به جای تو "خودَت" را دوست می دارم

گفتی :درگیر یک مساله ی کاری هستم که خیلی مهم و سخت است.خودم این را می دانستم.اما چهارشنبه بود.چهارشنبه ها تو مال منی جانم!یادت رفته؟نوشتی :عزیزم سعی میکنم حتما بیایم حتی اگر دیر شوداما اگر کار داری خانه نمان به کارهایت برس.و من مطمئن بودم که می روم و در خانه منتظرت خواهم ماند.ساعتی بعد تویی و منی که همه ی دنیا را گذاشته ام کنار و غرق شده ام میان بازوانی که برایم امن ترین جای دنیاست...یادم رفته بود برایت بگویم وقتی میان بازوانت خودم را جمع میکنم چقدر امنم!منی که هیچ گاه در زندگی ام طعم امنیت به طور کامل را نچشیده ام.منی که همیشه و همیشه ترسیده ام از همه چیز ...بوی پرتقال میپیچد در دهانم روی صورتم و همه ی فضای دورمان پرتقالی میشود.میگویی این روزها حال خوبی نداری دستم را میان موهای مشکی ات فرو میبرم : چرا؟

چشمهایت به سمت من میچرخد: چون این روزا دیگه خودم نیستم! نه که نباشم ها !ولی اونی که میخواستم بشم نیستم! 

و من صورتم را روی پوستَت میکشم با خودم فکر میکنم خب اینها مربوط می شود به ایده آلیست بودن همه مان و چندان نا امید کننده نیست اما آن میان فکری به ذهنم خطور می کند:یعنی از اینکه اینجا هستی هم رضایت نداری؟یعنی اینجا کنار من هم خودت نیستی؟سرم را از روی سینه ات بلند کردم و پرسیدم با من چی؟با من خودتی؟انگار متعجب شده باشی و بعد خندیدی که : ای فرصت طلب! و بعد با اشاره ی سر تایید کردی که با من خودَت هستی، گفتی با تو خودم هستم اما کاش می تونستم با تو همونجوری که دلم می خواد باشم.....باقیَش در باره ی همانی بود که هر دوی ما می دانیم.یک تصمیم اشتباه، درگیر شدنت برای یک قرارداد و حالا تاوان آن تصمیم را هر دومان می دهیم.یک آن غم وحشتناکی آمد و در جانم نشست. انگشتانت  را روی صورتم میکشیدی و انگار تو هم می دانستی به چه فکر میکنم. حق میدهم خودت را دوست نداشته باشی ولی من همین خودِ پر اشتباهت را هم دوست دارم و ایمان دارم دوباره همانی خواهی شد که بودی ...ایمان دارم.

[من می مانَم ِ500] هر روز روزی سه بار قبل از شروع ترس

دیشب تمام دقایقی که کنارت بودم مثل همیشه لذت می بردم .وقتی کنار هم دراز کشیدیم و ازآن شبهایی بود که الکل کار خودش را کرده بود و تو حرف میزدی.برایَم تعریف میکردی از آن شب که تصمیم گرفتی مسیج بدهی باهم حرف زدیم و از آن شب که بالاخره قرار شد ببینَمَت.از آن روزی که کنار هم تازه فهمیدیم این همه سال چقدر اشتباه کردیم که باهم نبودیم.نه من کامل ترین زن جهانم و نه تو عالی ترین مرد این دنیا اما همین که مرا پُر می کنی و تو را آرام می کنم همین که آغوشت درست اندازه ی همه ی دلتنگی من است.همین که وقتی به من زل می زنی اطمینان دارم این نگاه و این لذت فقط و فقط مخصوص من است . همین که می دانی امن ترین جای دنیا برای من آغوش توست.همین که کنار هم ساعت یادمان میرود.خوابمان میبردو وقتی از خواب میپریم به بی خیالیمان میخندیم که یک شهر را پیچاندیم و حالا راحت خوابمان برده .همه ی اینها یعنی از همه ی دنیا ، بودنِ تو مرا بس! از تمام این زندگی ، بودنم تورا کافیست.موقع خداحافظی محکم در آغوشت گرفتم و مطمئن بودم تو هم همان اندازه که من پرم از حس خوب ، لبریزی!

از آسانسور که بیرون آمدم سوار ماشین که شدم شروع شد!ترس به جانم افتاد.یاد عکسها...یاد نبودنهایت...یاد بحث هایمان ...این شد که برایَت نوشتم:تو تا همیشه ی همیشه مال منی؟؟چند دقیقه بعد جواب دادی :خب معلومه که آره!!برایت نوشتم: لطفا فکر نکن که خنگم!ولی من از دوست داشتن می ترسم !لذت می برم اما میترسم!خودت که منو میشناسی!؟لبخند برایم فرستادی و یک دنیا حس خوب.تمام راه با خودم فکر میکردم شاید اگر تجربیات بد گذشته نبودند.این هراس از دست دادن همراهم نبود اما حالا هست و تو در زندگیَم تنها آدمی بودی که هراسم را درک کرده ای و هر بار سوال میپرسم درک میکنی که تو را زیر سوال نبرده ام و فقط میخواهم از زبانَت بشنوم تا آرام بگیرم.خانه که رسیدم تا آخر شب پشت پنجره ی آشپزخانه خیره به خیابان طعم خوشِ بودنت را مزه مزه میکردم دستهایم را دور لیوان بزرگم گرفته بودم و با خودم فکر میکردم چه خوب می شود اگر کم کم ترس را کنار بگذارم و لحظه ام را زندگی کنم.یا اینکه به تو بگویم هر روز روزی سه بار مرا از ماندَنَت مطمئن کنی! یکی از اینها باید کارساز شود...

حاضر جوابی هایم گم می شوند انگار

روزهایی که از در می آیی حتی نمی نشینی تا کمی زمان بگذرد...بوسه های محکم و پیاپی و طولانی.نفسهای پرتقالی.هیچ می دانستی بوی پرتقال می دهی؟گمان نکنم !به گمانم خودت هم نمی دانی بوسه هایت پر از عطر پرتقال است .وقتی هر دو پر از تپش قلب و خسته از هیجان کنار هم دراز می کشیم .دانه های شبنم روی پیشانی ات را پاک می کنم و نفس نفس زدنت را با لذت نگاه می کنم .وقتی حرف می زنیم .وقتی میان حرف زدن پیشانی ام را می بوسی و موهایم را نوازش می کنی.همین دقیقه هایی که در آغوش تو بی هیچ حائلی قرار میگیرم و تو اجازه می دهی گم شوم.گم می شوم میان آغوش بزرگ و امنی که سالها آرزو یش را داشتم.موزیک گوش می دهیم و تو میان نگاههایی که با لذت تمام وجودت را می کاود مدام میپرسی : چیزی می خوای بگی؟.من اما همه ی گلایه هایم از یاد می رود.همین که آن دو ابروی مرتب نقاشی شده بالای چشمانت و چشمان جذاب و گیرایت کنار من است انگار کافیست که نپرسم چرا یک هفته است از تو خبری نیست یا چرا مرا میان شلوغی روزهایت از یاد می بری.یادم می رود بپرسم چرا کسانی در اولویت اند که می دانم در زندگی احساسی ات نقشی ندارند.حتی یادم می رود بگویم من به آنهایی که حتی در خیالشان به اشتباه فکر می کنند تو برای آنها هستی هم حسودی می کنم.یادم می رود بگویم هر شب زمان خواب یک دنیا حرف گیر می کند توی گلویم که درون آغوشت بخزم و برایت بگویم .ترجیح می دهم چشمانم را ببندم و گم شوم میان با غ پرتقال و عطر تازه اش را نفس بکشم.