کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

نوعی بیماری که باید عود کند!

یک دوره در زندگی ام مرضِ کوه گرفته بودم.هر شنبه صبح کتابخانه را می پیچاندم و سوار اتوبوس میشدم و می رفتم درکه.قضیه مال خیلی سال پیش است.شنبه ها کوه خیلی خلوت بود و من تا جایی که می توانستم راه می رفتم.راه می رفتم .راه می رفتم. به جایی می رسیدم که دیگر پاهایم توان نداشت و همانجا می نشستم روی یکی از سنگها و سکوت می کردم ...شاید اگر ترس از دیر رسیدن و مواخذه نبود می توانستم چند شبانه روز در سکوت خیره شوم به نقطه ای روبرویم...چند بار با دوستانم قرار گذاشتیم و با همراهی آنها راهی کوه شدیم اما باز هم هر شنبه دلم میخواست تک و تنها راهم را بکشم و بروم.این کار باعث می شد حالم خوب شود.زندگی ام جان بگیرد و تحمل خیلی چیزها برایم راحت شود .امروز درست وقتی که زونکنها روبرویم می رقصیدند و کارهای لیست شده برایم دهن کجی می کردند و "ع" مدام تلفن میزد برای سوال در مورد کسر از حقوق و ضمانت وام و بابا هم مدام تکست می داد و شکایت می کرد که چرا "ع" بدون مطالعه درخواست وام کرده که حالا مثل خر توی گل بماند.درست همان لحظه که میان این گیر و دار داشتم دو دو تا چهار تا می کردم که با باقیمانده ی ناچیز حقوق این ماه بعد از پرداختن اقساط چطور بیست و خرده ای روز آینده را سپری کنم و آن طرف تر لیست اقلام مورد نیازم که این ماه هم باید از خریدشان چشم پوشی میکردم روبرویم خودنمایی می کرد  یاد آن روزهایَم افتادم .حس کردم چقدر نیاز به این دارم که یک روزهایی همه ی زندگی را بگذارم کنار و راه بروم . تنها خودم را برسانم تا آنجایی که سکوت مطلق باشد و سکوت!باد توی صورتم بخورد و من به هیچ چیز فکر نکنم و سعی کنم مغزم را خالی کنم.بعد زمانی که برمیگردم پایین آنقدر تازه شده باشم که آخر شب هنگام خواب از اینکه فردا باید بیدار شوم دلم نگیرد و مثل همان روزها فردایم را با همه ی سختی ها روشن آغاز کنم.

تمام شده ای!حتی وقتی موسیقی عاشقانه می فرستی...

می دانی؟یک روزهایی صبح که بیدار می شوم هر روز که جلوی آینه بینی بادکرده و چشمهای پف دارم را نگاه می کنم با خودم می گویم اگر تو حالا در زندگیم بودی چه می شد؟اگر آن روز آبان ماه با تو خداحافظی نکرده بودم، اگر تو مدام مرا متهم به بد عهدی و بی وفایی نکرده بودی اگر همچنان رابطه مان ادامه داشت و به سرانجامی هم رسیده بود...حالا همه چیز چه شکلی بود؟خوشحال بودم؟رضایت داشتم؟درون خودم حس خوشبختی را مزه مزه می کردم؟

اعتراف می کنم آن سالهای اول بعد از خداحافظیمان فکر میکردم نهایت خوشبختی این خواهد بود که تو باشی و من با همان چادر مشکی که کیپ رویَم را گرفته باشم ، کنارت راه بروم و غرق لذت شوم از راه رفتن شانه به شانه ی مردی که محکم است و پر قدرت...بی آنکه فکر کنم اعتقاداتت اعتقاد من هم بود و به خدایی مومن بودم که تو برایم آورده بودی.

برایم جالب است وقتی بعد از سالها تو را دیدم با اینکه آنقدر از همه لحاظ بهتر شده بودی که خودت هم باد در غبغب بیندازی و با غرور بیشتری حرف بزنی...دیگر نمی خواستمَت...هر چه فکر میکنم می بینم من تو را بین تمام اشکهای ریخته شده ام از دست دادم ....من تو را بین تمام دردهایی که از جا زدنت گذاشتی رها کردم ...من تو را خیلی پیش از این تمام کردم ....

حالا اما به تمام توهین های پیچیده شده در کلمات محترمانه و تمام خیانتهای پیچیده شده ات در زرورق شرعی که اجاره می داد تو دلت هزار پاره باشد فکر میکنم و از ته دل خدا را شکر می کنم که همان روز آبان ماه باتو خداحافظی کردم ...