کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

شاید هنوزم دیر نیست!

از شرکت تازه رسیده ام به خانه. خستگی از نوک انگشتهای پایم که از هشت صبح توی کفش زندانی بوده اند، شروع شده و رسیده به تار های موهایم که اسیر گیره ی موی پروانه ای شده اند کفشهایم را که در می آورم تازه باورم می شود رسیده ام به خانه، گیره مو را باز می کنم و موهایم را رها می کنم روی شانه هایم.لباس راحتی های روی کاناپه را جمع می کنم و توی سبد بزرگ کنار اتاق خواب می اندازم ، کنار سبد حصیری شیئی برق می زند، خم می شوم و گوشواره ی نقره ای رنگم را پیدا می کنم و همانجا روی زمین می شکنم...تازه انگار که مدیرم همین حالا داد و بیداد بی دلیل کرده است! تازه انگار همین حالا 18 ساله شده ام و نتوانستم در رشته مورد علاقه ام قبول شوم. تازه انگار همین حالا اولین نمره ی زیر 20 عمرم را گرفتم . تازه انگار همین حالا ...

گوشواره ی نقره ای رنگ را گرفته ام توی دستانم و زار می زنم. پرت می شوم به همان شبی که لباس جدیدم را خریده بودم و برای اولین بار پوشیدمَش.تلفن کردی و اصرار که به خانه ات بیایم و من قبول نکردم! می دانی چرا؟ دلم نمی خواست آن شب مرا توی بارانی خاکستری و شال صورتی ام ببینی که وارد خانه ات می شوم.دلم می خواست وارد خانه ام شوی و مرا با لباس جدیدم ببینی و نظرت را بگویی.صدای موسیقی پیچید توی خانه گردنبند نقره ای را انداختم و گوشواره های نقره ای را...آن شب گفته بودی بعد از من هیچ زیبایی دیگری به چشمت نیامد من هم با جدیت تمام گفته بودم همه اش به خاطر آن اکسیری ست که از جادوگر شهر گرفته ام تا دست و پای تو را در سرنوشتم ببندد.تعجب کرده بودی از لحن گفتار جدی ام و من جدی تر برایت توضیح داده بودم که یک جادوگر بیرون از شهر زندگی می کند که فقط نیمه شب ها اجازه ی ورود به خانه اش را می دهد! یکبار به خانه ی پر از عنکبوتَش رفته ام تا یک جادو برای تو بگیرم و در قبال جادو قول داده ام هفته ای یک شب برایش غذا درست کنم! تازه انگار مطمئن شدی که رگ دیوانه بازیهایم بالا زده و همباز ی من شدی، پرسیدی : حالا چی دوست داره؟ جواب دادم: سوپ گرگ و پیراشکی گراز! خوب می دانستی با قلقلک خلع سلاح می شوم و نمی توانم لحن جدی ام را ادامه دهم...خوب یادم هست که وقتی ابروهایت را لمس میکردم کف دستانم را بوسیدی و گفتی هیچ وقت تنهایم نمی گذاری و این هراس همیشگی من بی مورد است.

صبح که بیدار شدم هر چه گشتم گوشواره را پیدا نکردم و برایت نوشتم : صبح بخیر جناب! می شه بفرمایید دفعه ی دیگه چه طعم گوشواره ای دوست دارین براتون تهیه کنم؟می شه دفعه ی دیگه هنگام بوسیدن این یکی لنگه گوشواره رو ببلعید که تقارن به هم نخوره؟

حالا چند روز گذشته و من خودم را پنهان کرده ام! انگار برای مقابله به ترس به دل آتش زده باشم

 خودم را دور کرده ام از دسترس دستانی که منتهای آرزوی من است. نشسته ام کنار تخت خواب گوشواره را درون دستم می فشرم و اشک می ریزم.مینو برای سومین بار زنگ می زند اگر جوابش را ندهم احتمالا چند دقیقه ی دیگر اینجا خواهد بود.با هم حرف می زنیم و او مدام می گوید که اشتباه نکنم و تصمیم درست بگیرم! میگوید منطقی باشم و درک کنم الان وقت مناسبی برای دور شدن نیست! میگوید باز "خشم خرکی" آمده سراغم که چنین تصمیمی گرفتم!...باید فکر کنم ...باید استراحت کنم ...باید از همه ی هیاهوی این روزها جدا شوم و تصمیم بگیرم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.