کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

از آن دلتنگی ها که آدم را نمی کشد

از آنهایی بود که فقط می خواست فان داشته باشد...با یک نفر دوست شود با هم کافه بروند حرف بزنند،از خودش و کارهایش تعریف کند تو از  خل بازیهایت بگویی هی بخندد و تو با قهقهه همراهی اش کنی...باهم بروید بنشینید روی کاناپه  ی بزرگ روبروی تلوزیون فیلم ببینید بعد وسط فیلم دیدن به تو خیره شود صدایش را بیاورد پایین و نجواگونه چیزی بگوید ...تو لبخند بزنی و به تلوزیون خیره شوی تورا با طعم آبنبات قهوه ای که اکثرا توی دهانش هست ببوسد نوازش کند ...می خواست یکی باشد که بعد از دوش گرفتنش کله اش را از حمام بیاورد بیرون و داد بزند باز حوله را جا گذاشتم و تو بروی و کلی سر به سرش بگذاری و بخندید...یکی باشد که گاهی شبها از خودش سلفی بیندازد و بفرستند و بگوید الان چطورم؟ مدام با هدیه های کوچک و بزرگ تو را سورپرایز کند . برایت چای بریزد بیاورد کنار تخت و هی خرما بچپاند درون حلقت که بخور بدبخت تو لاغر بشو نیستی پس خودت رو عذاب نده .به تو بگوید لحظات با تو خیلی خوب است و حس خوشبختی و شادی خوبی دارد وقتی کنار توست...تو درست وسط همه ی اینها درست وقتی که دارد با اشتها چیپس و پنیر می خورد و میانش خاطره های خنده دار تعریف میکند و می خندی به یکباره یادت بیا ید که همه چیز تنها فان است!بعد همانطور که کاهوهای پر از پارمزان را می جوی درجه ی علاقه ات را محکم  نگه داری و کنترلَش کنی ...کنترل این درجه ی لعنتی خیلی درد دارداما تو یاد گرفته ای با خودَت رو راست باشی...حالا که فشار کار او و شلوغی روزهای تو آنقدر زیاد شدکه دیگر نتوانستید همراه فان هم باشید راحت تر تحمل می کنی.تکلیفَت با خودت و دلَت از اول معلوم  شده بود و حالا نبودَنَش کابوسَت نبود.حالا که فکر می کنی می بینی فان بودن هم آنقدر ها بد نبود .تو آن روزها را فارغ از هر فردایی به شادی تمام می کردی و در لحظه لذت می بردی و حالا نبودنش تو را دلتنگ می کند اما نمی کُشد...