کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

کوالا

روزمرگی های یک کوالا!همین!

این نیز بگذرد

قطره های بارون سُر می خورند روی شیشه ی پنجره و برگهای درخت چنار روبرو با باد می خورن به رد پای قطره ها روی شیشه.یاد صبح های زود اون روزها افتادم.چه روزهایی بود اون روزها.

صبح که می شد با یک ماگ پراز قهوه مینشستم پشت سیستم و اولین کار چک کردن وبلاگهای دوستام و سایتهای خبری بود و فیسبوک.

یه وقتا موسیقی و یه وقتا هم سریالهای مورد علاقه م.

اون روزا یادمه californication می دیدم.تا سر حد خفگی می خندیدم و کیف می کردم.یه وقتایی هم  برای بار دوم friends  می دیدم.

افسردگی م رو یه جورایی به زور میکردم تو اتاق و در رو به روش میبستم تا نیاد بیرون و آزارم بده.

الان که به اون روزها فکر می کنم میبینم چقدر همه چیز عوض شد.چقدر زود گذشت همون روزهایی که فکر می کردم تموم نمی شن.

دیشب که ازت خبری نبود.دیشب که از تو دلخور بودم.همون دیشب که فکر می کردم کی این وضعیت بلاتکلیف ما درست می شه یاد همون روزها افتادم باز...یادم افتاد اونها هم یک روزگاری سخت ترین روزهای زندگی بودند انگار ...اما تموم شدند ...رفتند ...این روزها هم  میروند ...شک ندارم

آنچه مرا ساخت (3)

شروع کرده ام به یادآوری روزهایی که زمانی از یادآوریشان فرار می کردم و این خوب است! اینکه دیگر وقتی به آن روزها فکر می کنم جایی میان دو کتفم تیر نمی کشد خوب است.روزهای آخر 95 را آرام آرام هل می دهم تا تمام شوند. با خودم قول و قرار هایی گذاشتم که لازم است رعایتشان کنم.بازار تجریش را دوبار قدم زده ام این روزها و چقدر بو کشیدم و لبخند زدم و سعی کردم لذت ببرم از اینهمه حس مثبت.سبزیجات رنگی رنگی ،تخم مرغ ها، گندمهای سبز شده ...خوب یادم هست آن روزها در اوج خوشحالیهایم کنارش به ناگاه یاد این می افتادم که او مرا ترک خواهد کرد.ترس تمام وجودم را پر می کرد و یادم می رفت طعم لذتی را که در وجودم پر شده بود.روزها گذشت و من هربار میان بوسه ها میان آغوش و میان خندیدن ها ناگهان چیزی درونم فرو می ریخت، میان تجریش گردی و خوردن باقلا و لبو حتی بغض می کردم و درونم پر می شد از اضطراب ،وقتی توی سرما بینی هایمان یخ زده بود و با پررویی هر چه بیشتر بستنی می خوردیم و می خندیدیم با خودم فکر می کردم همین حالا  می گوید این آخرین روزی ست که همدیگر را میبینیم و همین ترس مرا نابود می کرد.چیزی تمام نشده بود همه چیز مثل همیشه بود.هر بار او می گفت باید همه چیز تمام شود و من تمام راه را با اشک باز میگشتم و چند روز بعد او بود که تماس می گرفت تا یکدیگر را ببینیم.انگار که یک جای بدنت زخمی باشد،  بسوزد،  خون بیاید و درد کند و تا می آیی به خودت بفهمانی که باید تحمل داشته باشی یک نفر روی زخم قبلی را دوباره خراش دهد دوباره درد و بی تابی بیشتر از قبل به سراغت بیاید...دختر آرام و صبوری نبودم عیچ وقت.آن روزها نمی دانم چه بر من گذشته بود که هر آنچه به سرم می آمد را می پذیرفتم و یک جور مرید وار این رابطه را پیش می بردم. مریدِ مرشدی بودم که درد و درمانم هر دو نزد او بود. همچنان از او می آموختم.نگرشم به دنیا عوض شده بود اعتقاداتم تغییر کرده بود.چشمانم خیلی مسائل را جور دیگری می دید.میان آنهمه درد مکرر و زخمی که مدام از نو سر باز می کردیک روز کم آوردم. با خودم گفتم توی این رابطه فقط و فقط ترس رشد کرده و من تمام زمانی که باید حالم خوب باشد و لذت ببرم به روزهای نبودنَش فکر می کنم و این واقعا زجرآوراست. 

وقتی تماس گرفت که مرا ببیند طبق معمول، نه نگفتم .نشستیم توی ماشین و شکلات داغ خوردیم.برف می آمد.در کمال تعجب می دیدم که لذت می برم. می دانستم این آخرین باری خواهد بود که او را می بینم. نمی ترسیدم که او میان خنده هایمان بگوید: وقتَش است جدی فکر کنیم و تمامَش کنیم! چون خودم قصد داشتم این جمله را بگویم و یکبار برای همیشه درد تدریجی ام را پایان دهم.مثل همیشه ساعتها حرف زدیم. توی برف راه رفتیم بلند بلند خندیدیم و من مثل همیشه توی دلم قربان صدقه ی خنده هایش رفتم و چشمانش را با تمام وجود نوشیدم. بعد از ناهار تصمیم گرفتیم پیاده روی کنیم.رک و راست گفتم که به دلایلی که او خودش نمی تواند بماند فکر کرده ام و می خواهم همان کاری را بکنم که به نظر او صحیح است.نمی دانم تعجب کرد یا نه اما خودش را از تک و تا نینداخت و دوباره منطقَش را برایم بازگو کرد و من با حوصله به حرفهایَش فکر می کردم.راه طولانی را پیاده رفتیم آرام آرام حرف زدیم رسیدیم به تقاطع خیابان ولیعصر، روبرویَش ایستادم و گفتم که تمام حرفهایَش را قبول دارم و حالا می خواهم همان کاری را کنم که او می گفت کار درستی است.سکوت کرده بود.با لبخند از او خداحافظی کردم و رفتم ...درست مثل وقتی که با مواد ضدعفونی کننده زخمت را شستشو می دهی و درد می کشی اما خوب می دانی که به زودی رنجَت تمام می شود.

روزهای زیادی را درد کشیدم و اشک ریختم اما می دانستم این یک سوگواریست که باید برگزار شود و روزی به پایان برسد.بعد از آن آدمهای زیادی را دیدم و با خیلی ها آشنا شدم اما تمام مواردی را که در رابطه اولم آموختم هیچ وقت از یاد نبردم...هنوز هم هر کس از من در مورد شکل گرفتن شخصیتم سوال کند به جرات می توانم نامَش را میان 3 نفر اول موثر در شکل گیری شخصیتم، ذکر کنم...

تمام شده ای!حتی وقتی موسیقی عاشقانه می فرستی...

می دانی؟یک روزهایی صبح که بیدار می شوم هر روز که جلوی آینه بینی بادکرده و چشمهای پف دارم را نگاه می کنم با خودم می گویم اگر تو حالا در زندگیم بودی چه می شد؟اگر آن روز آبان ماه با تو خداحافظی نکرده بودم، اگر تو مدام مرا متهم به بد عهدی و بی وفایی نکرده بودی اگر همچنان رابطه مان ادامه داشت و به سرانجامی هم رسیده بود...حالا همه چیز چه شکلی بود؟خوشحال بودم؟رضایت داشتم؟درون خودم حس خوشبختی را مزه مزه می کردم؟

اعتراف می کنم آن سالهای اول بعد از خداحافظیمان فکر میکردم نهایت خوشبختی این خواهد بود که تو باشی و من با همان چادر مشکی که کیپ رویَم را گرفته باشم ، کنارت راه بروم و غرق لذت شوم از راه رفتن شانه به شانه ی مردی که محکم است و پر قدرت...بی آنکه فکر کنم اعتقاداتت اعتقاد من هم بود و به خدایی مومن بودم که تو برایم آورده بودی.

برایم جالب است وقتی بعد از سالها تو را دیدم با اینکه آنقدر از همه لحاظ بهتر شده بودی که خودت هم باد در غبغب بیندازی و با غرور بیشتری حرف بزنی...دیگر نمی خواستمَت...هر چه فکر میکنم می بینم من تو را بین تمام اشکهای ریخته شده ام از دست دادم ....من تو را بین تمام دردهایی که از جا زدنت گذاشتی رها کردم ...من تو را خیلی پیش از این تمام کردم ....

حالا اما به تمام توهین های پیچیده شده در کلمات محترمانه و تمام خیانتهای پیچیده شده ات در زرورق شرعی که اجاره می داد تو دلت هزار پاره باشد فکر میکنم و از ته دل خدا را شکر می کنم که همان روز آبان ماه باتو خداحافظی کردم ...